عبارت «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» دوبار در قرآن كريم از قول يهود آمده است؛ يكى در آيه 88 سوره بقره، و ديگرى در آيه 155 سوره نساء. ما نخست متن عربى اين آيات را با دو ترجمه فارسى از آن نقل مىكنيم، سپس به توضيح درباره اين تعبير مىپردازيم. يكى از اين ترجمهها متعلق است به تفسيرى به زبان فارسى كه به عنوان ترجمه تفسير طبرى معروف است و از متون قديم نثر فارسى محسوب مىشود، و ترجمه دوم يكى از ترجمههاى رايج معاصر است.
الف. وَقَالُوا قُلُوبُنَا غُلْفٌ بَلْ لَعَنَهُمُ اللّهُ بِكُفْرِهِمْ فَقَلِيلاً مَا يُؤمِنُونَ (بقره / 88)
«وگفتند كه: دلهاى ما در غلاف است، بل كه نفرين كردشان خداى بكافرى ايشان، و اندكىاند آنچه بگرويدند.»[1]
«وگفتند: دلهاى ما در پوشش است ــ سخنانت به دلهاى ما نرسد و آنها را نمىفهميم ــ [چنين نيست] بلكه خدا آنان را به سبب كفرشان لعنت كرده ــ از رحمت خود دور ساخته ــپس اندكى ايمان مى آورند».[2]
ب. فَبِمَا نَقْضِهِمْ مِيثاقَهُمْ وَكُفْرِهِم بِآياتِ اللّه وقَتْلِهِمُ الأَنبِيآءَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَقَوْلِهِمْ قُلُوبُنَا غُلْفٌ بَلْ طَبَعَ اللّهُ عَلَيْهَا بِكُفْرِهِمْ فَلاَ يُؤْمِنُونِ إِلاَّ قَلِيلاً (نساء / 155)
«بدانچه بشكستند پيمان ايشان، و كافرى ايشان بآيتهاى خداى، و كشتن [ايشان] پيغمبران [را] بناحق، و گفتار ايشان كه: دلهاى ما اندر غلاف است [خ: اندر پوششى است] ــ نه، مهر نهاد خداى برآن [به آن دلها] بكافرى ايشان نه گروند مگر اندكى».[3]
«پس به سبب پيمان شكنىشان و كفرشان به نشانههاى خدا و كشتارشان پيامبران را به ناحق، و گفتارشان كه دلهاى ما بسته و در پوشش است ــ سخن پيامبران را نمىفهميم ــ [لعنت و عذابشان كرديم]، بلكه خداوند به سزاى كفرشان بر دلهاشان مُهر نهاد و از اين رو جز اندكى ايمان نمى آورند».[4]
ترجمههايى كه ارائه گرديد، بر اساس تفسيرى است كه اغلب مفسران در طول تاريخ آن را مطرح كرده و بيشتر مترجمان مسلمان قرآن كريم نيز، چه در فارسى و چه در زبانهاى اردو و انگليسى، از آن پيروى نمودهاند. علاوه بر تفسير فوق، تفسير معروف ديگرى نيز، با دستكم دو برداشت گوناگون از آغاز وجود داشته است و بسيارى از مفسران آن را به صورت تفسير دوم (و عدّهاى نيز آن را به عنوان نخستين تفسير) بيان نمودهاند. به عنوان مثال، در توضيحى كه ابوالفتوح رازى (متوفاى 535ق) در ذيل آيه 88 سوره بقره آورده، هر دو تفسير را مطرح كرده است. وى علاوه بر اين كه از دو گونه قرائت در آيه مذكور سخن گفته، به دو برداشت مختلف از تفسير دوم نيز اشاره كرده و گفته است:
«وقالوا قلوبنا غلف، گفتند: يعنى جهودان كه: دلهاى ما غلف است. جمله قُرّاء به سكون لام` خواندند مگر ابن مُحَيصِن كه او در شاذ خواند: غُلُف، به ضم لام`. و غُلْف جمع أغْلَف باشد، و فُعْل در جمع اَفْعل صفت قياسى مطرد است كأحْمَر و حُمْر و أصْفَر و صُفْر و أخْضَر و خُضْر، اى فى غلاف، و شمشير در نيام كرده را أغلف گويند، و مرد ختنه ناكرده اغلف و اقلف گويند. و معنى آن است كه گفتند: دلهاى ما در پوشش است، از آنچه تو مىگويى نمىتوانيم دانستن، و سخن تو در دل ما جاىگير نيست: پندارى از ميان دل ما و سخن تو حجابى و پوشش هست، و نظير اين معنى [است] قوله تعالى: وَ قَالوا قُلُوبُنَا فى اَكِنَّهٍ مِمَّا تَدْعُونَا الَيْهِ وَ فِى ءَاذانِنا وَقْرٌ وَ مِن بَيْنِنَا وَ بَيْنِكَ حِجَابٌ...،[5] ولى اين قول مجاهد و قتاده است.[6]
«قولى ديگر آن است كه: قُلُوبُنَا غُلْفٌ، و اصل او غُلُف بوده باشد، براى تخفيف تسكين لام` كردند، و او جمع غلاف باشد، و اين را دو معنى بود، يكى آن كه دلهاى ما اوعيه و ظروف و غلافهاى علم است براى آن كه خداوندان كتب اوايليم، و علم اوايل پيش ماست، ما علم تو را چه خواهيم كردن، ما را حاجت نيست به علم تو، و اين قول عبد اللّه عباس و عطاء و كلبى است».
«و معنى ديگر آن كه: دلهاى ما وعاء علم است و محل و ظرفِ علوم بسيار است، و اگر اين كه تو مىگوى در آن چيزى بودى، هم در دل ما جاى گرفتى و دل ما آن را ياد گرفتى».
توضيحات ابوالفتوح خواننده را با قرائتهاى گوناگون «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» و تفاسير معروفى كه از آن ارائه شده است آشنا مىسازد، ولى براى توضيح بيشتر در مسئله مورد بحث، هم از جهت اختلاف قرائتها و هم از جهت آراى تفسيرى، لازم است اندكى به گذشته برگرديم، و رشته بحث را در گزارش مورخ و مفسرى نامدار يعنى ابو جعفر طبرى (متوفاى 327ق) پى گيرى كنيم. در ميان تفاسيرى كه اقوال مفسران نخست را با دقت و حوصلهاى تمام و نظمى جالب براى آيندگان گزارش مىكند، تفسير طبرى داراى مقامى ممتاز بلكه منحصر به فرد است. اين تفسير به عنوان جامعترين و قديمترين منبع تفسيرى در شكل دادن به آراى مفسران بعدى نقش بسزايى داشته است.
ابو جعفر طبرى در ذيل آيه 88 سوره بقره مىگويد:
«قاريان درباره قرائت آن اختلاف نمودهاند. بعضى عبارت «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» را با سكون و تخفيف لام خواندهاند، و اين قرائتِ قاطبه قاريان در همه شهرها و سرزمينهاست، ولى عدّهاى از قاريان آن را به ضمّ لام خواندهاند. كسانى كه آن را به سكون و تخفيف لام خواندهاند، عبارت «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» را اين گونه تفسير مىكنند: «قَالوا قُلُوبُنَا فى اَكِنَّهٍ و أغطية و غُلُف» (گفتند: دلهاى ما در پوششها، پردهها و غلافها قرار دارد). طبق اين قرائت «غُلْف» جمع «أغْلَف» است و آن چيزى است كه در غلاف باشد.[7] همچنين به مردى كه نامختون است «أغْلَف» گفته مىشود، و به زن غلفاء. به شمشيرى كه در غلاف باشد «سيف أغلف» و به كمانى كه اين گونه باشد «قوس غلفاء» مىگويند. جمع آن «غُلْف» است. صفتهايى كه مذكر آن بر وزن أفْعَل، و مؤنث آن بر وزن فَعْلاء باشد، جمع آن بر وزن فُعْل، به ضمّ اول و سكون ثانى خواهد بود، مثل أحمر و حُمْر، أصفر و صُفْر، كه جمع مذكر و مؤنث هر دو را تشكيل مىدهد، و تثقيل عين فُعْل جُز در ضرورت شعر روا نيست.»
آن گاه طبرى درباره قرائت شاذ (كه در آن غلف را غُلُف خواندهاند) و نيز درباره تفاسيرى كه بر مبناى آن آمده است چنين مىگويد:
«اما كسانى كه واژه را با حركت و ضم لام (غُلُف) خواندهاند،[8] چنان تفسير كنند كه يهود مىگفتهاند: «دلهاى ما غُلُفِ علم است»، يعنى آنها ظروفِ (اوعيه) علماند. بر مبناى اين تفسير، غُلُف جمع غلاف است مانند كُتُب، حُجُب و شُهُب كه به ترتيب جمع كتاب، حجاب و شهاباند. طبق اين قرائت، معناى سخن يهود اين است كه: دلهاى ما غلافها و ظروفى براى علم و غير آنند.»
وى در ذيل آيه 88 بقره چندين روايت از ابن عباس، مجاهد، اعمش، قتاده، سُدّى، ابوالعاليه و وهب بن زيد نقل مىكند كه مشتمل بر حداقل سه نوع برداشت مشابه از عبارت «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» است.
پيش از ورود به بحث درباره روايات، لازم است اشارهاى به تذكر طبرى درباره متفقٌعليه بودن قرائت اول و عدم جواز قرائت دوم، يعنى قرائت ضمه لام بشود. تذكر وى صريح و بجا و همراه با احساس مسئوليت است.[9]
برداشتهاى مختلفى كه در تفسير طبرى از عبارت «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» شده است ملاحظه گرديد. چنان كه گفتيم، اين برداشتها مستند به رواياتى است كه از صاحبان اقوالِ مربوطه در كتب تفسير روايى، مانند تفسير طبرى و تفسير ابن ابى حاتم رازى (متوفاى 327ق) نقل شده است. ما در فصل بعدى اين روايات را كه متعلق به هر يك از اين تفاسير است به اختصار ذكر مىكنيم و به خواست خدا گامى به سوى شناخت تفسير درست عبارت «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» بر خواهيم داشت.
آنچه ما آن را تفسيراول مىناميم، داراى سه شاخه مستقل است كه مىتوان گفت همه آنها به يك معنى باز مىگردد، ولى چون در ظاهر با يكديگر متفاوتند، آنها را جداگانه مطرح مىكنيم.
2.1.1. طبرى در باب تفسير اول دو روايت از ابن عباس نقل كرده است؛ يكى از اين دو روايت توسط سعيد بن جبير (يا عكرمه)، و دومى از طريق معاوية بن صالح، از على بن ابى طلحه هاشمى از ابن عباس نقل شده است. گفتهاند كه طريق دوم بهترين و مطمئنترين طرق روايت از ابن عباس به شمار مىرود.[10] در روايت اول، ابن عباس در تفسير عبارت «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» مىگويد: «اى فى أكِنّة»، يعنى دلهاى ما در پوششى قرار دارد. در روايت دوم مىگويد: «اى فى غطاء»، دلهاى ما در پرده (ياحجاب) است. روشن است كه اين دو تفسير يك معنى را افاده مىكنند.
طبرى دو روايت ديگر از مجاهد نقل كرده كه در تفسير عبارت «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» مىگويد: «عليها غشاوه»، بر آنها پردهاى قرار دارد. وى روايتى نيز از اعمش نقل نموده كه در تفسير عبارت «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» مىگويد: «هى فى غُلُف»، آنها در غلافها قرار دارند. همچنين دو روايت از معمر از قتاده نقل كرده است كه در تفسير عبارت «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» مىگويد: «اين مانند سخن مشركان است كه مىگفتند: «قُلُوبُنَا فى اَكِنَّهٍ مِمَّا تَدْعُونَا الَيْهِ».[11]
علاوه بر روايات فوق، طبرى دو روايت ديگر از سُدّى و وهب بن زيد نقل نموده است. سدّى در تفسير سخنان يهود گفته است: «عليها غلاف و هو الغطاء»، يعنى بر آنها غلافى است كه آن پرده است. ابن زيد مىگويد: «يقول: قلبى فى غلاف، فلا يخلص اليه مما تقول [شىء]»، مىگويد [يعنى يهودى]: دلم در غلاف است، و از آنچه شما مىگوييد چيزى به آن نمىرسد. آن گاه وى اين آيه را باز خواند: «قَالوا قُلُوبُنَا فى اَكِنَّهٍ مِمَّا تَدْعُونَا الَيْهِ».
2.1.2. طبرى قول ديگرى با همين معنى از قتاده و ابوالعاليه روايت كرده است كه آنان در تفسير عبارت «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» گفتهاند: «اى لا تفقه»، دلهاى ما نمىفهمد.
2.1.3. طبرى در اين باره عبارت ديگرى نيز از ابن عباس و قتاده نقل نموده كه در تفسير عبارت «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» به ترتيب گفتهاند: «فهى القلوب المطبوع» (پس آنها دلهايى هستند كه بر آنها مُهر زده شده است)، و «عليها طابع»، (بر آنها مُهر است)، و قتاده مىافزايد كه اين مانند سخن مشركان است كه گفتند: «قُلُوبُنَا فى اَكِنَّهٍ مِمَّا تَدْعُونَا الَيْهِ».
علاوه بر طبرى، هود بن مُحَكَّم نيز از مجاهد روايت كرده كه وى در تفسير عبارت «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» گفته است: «يعنى الطبع».[12] ابن ابىحاتم نيز همين قول را از عكرمه نقل نموده و در تفسير عبارت «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» گفته است: «عليها الطابع».[13]
هر كدام از اقوال سه گانهاى كه مطرح گرديد، از نظر معنى و مفاد همسويى دارند و همه آنها بيانگر رويگردانى يهود از قبول دعوت پيامبر اكرم به بهانه عدم درك سخنان وى هستند. از اينرو بيشتر مفسران آن را شبيه سخن مشركان دانستهاند كه شقاوت درونى آنها را وادار كرد تا به پيامبر و رهبر خود بگويند: «قُلُوبُنَا فى اَكِنَّهٍ مِمَّا تَدْعُونَا الَيْهِ».
مجموع اين روايات نشان مىدهد كه تفسير اول ميان مفسران نخستين، يعنى ابن عباس و شاگردانش، تفسيرى معروف و مقبول به شمار مىرفته و از رواج و پشتوانه بسيار خوبى برخوردار بوده است. آنچه به استناد تفاسير چاپ شده مىتوان گفت، اين است كه اكثر مفسران قديم و جديد، تفسير اوّل را به عنوان نخستين تفسير براى عبارت «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» ياد مىكنند، اگر چه بسيارى از آنان تفسير دوم را نيز با يك يا هر دو شاخه آن يادآور مىشوند.[14]
2.1.4. تفسير اوّل (الف). چنان كه طبيعت كار تفسير ايجاب مىكند، مفسران در مورد تفسير اول بحث را گسترش داده و همواره توضيحاتى بر آن افزوده و شقوقى براى آن ذكر كردهاند. اين پردهها و پوششها يا غلافهايى كه دلهاى يهود را طبق گفته خود آنها پوشانده است، داراى چه ماهيتى است؟ به نظر زمخشرى كه واژه «أغْلَف» را مستعار از كلمه «نامختون» مىداند، يهود مدعى بودند كه عدم درك آنها نسبت به تعاليم پيامبر و معارف اسلام معلول جبر الهى است. وى در توضيح عبارت «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» مىگويد:
«غلف» جمع «أغلف» است و معناى اين عبارت آن است كه دلهاى ما به گونهاى آفريده شده است كه بر آنها پوشش و پردههايى قرار دارد و از آنچه محمد(ص) آورده است چيزى به آن نمىرسد و دلهاى ما آن را نمىفهمد. غلف مستعار از أغلف است و مقصود از آن كسى است كه ختنه نشده است.[15]
روشن است كه زمخشرى اين مطلب را كه يهود در بهانه يا ادعاى خود، درباره «فطرى» يا «جبلّى» بودن حجابهاى قلبى خود عنوان مى كردهاند، از «اغلف» به معناى «نامختون» استنباط كرده است؛ به اين معنى كه حجاب مورد ادعاى آنها مانند «قلفه» اغلف ــ شخص ختنه نشده ــ فطرى است؛ چرا كه چنين مفهومى از واژه «أغْلَف» صرفا به معناى چيزى «غلافدار» قابل استنتاج نيست. پس از زمخشرى چنين استنتاجى در تفاسير فراوان ديده مىشود و ظاهرا تفسير وى و تفسير بيضاوى (متوفاى 691ق) در رواج آن بسيار مؤثر بودهاند. به علاوه زمخشرى بر مبناى تفسير خود از آيه 88 سوره بقره، مسئله ديگرى را به طور ضمنى مطرح مىكند كه صبغه كلامى دارد.[16] پس از او نيز فخررازى (متوفاى 606ق) و كسانى كه از وى در اين گونه مناقشات كلامى پيروى نمودهاند،[17] تفسير آيه 88 سوره بقره را به صحنهاى براى جدال كلامى معتزلى ـ اشعرى تبديل نمودهاند.
زمخشرى هم اديب است و هم لغت شناس. او واژه «أغلف» را، برخلاف مفسران پيشين ــ كه به تبعيت از طبرى صرفا چيزى غلافدار يا داراى پوشش و روكش، مثل «سيف اغلف» و «قوس غلفاء»، مى دانستند ــ مأخوذ و مستعار از «أغلف» به معنى «نامختون» مىداند. ولى روى هم رفته مىتوان گفت او به همان تفسير طبرى و پيشينيان وفادار مانده است، چون از نظر وى «أغلف» مأخوذ و مستعار از نامختون است، نه خود «نامختون»! پس زمخشرى هم قلوب يهود را به قول آنان «غلافدار» مىداند، ولى آن غلافى است كه به ادعاى يهود جبلّى و فطرى است، مانند قلفه مرد ختنه نشده.
2.1.3. تفسير اول (ب). چنان كه مى دانيم «غلاف» نوعى حفاظ است كه شىءِ محاط را در برابر آفات و صدماتِ احتمالى خارجى حفظ مىكند. همين مطلب باعث شده است كه تفسير جديدى براى قول يهود ارائه گردد؛ تفسيرى كه نشانى از آن در تفاسير قرون اوليه به چشم نمىخورد و ظاهرا منحصر به بعضى از آثار تفسيرى دوره معاصر است. بعضى از مفسران سخن يهود را طورى فهميدهاند كه گويى آنان از اين طريق مىخواستهاند استقامت خود را در ماندن بر دين موسى(ع) اظهار نمايند. گويا آنان مىخواستهاند بگويند: «دلهاى ما در حفاظى محكم قرار دارد كه مانع از نفوذ هر گونه عقيده خارجى است و در برابر هر گونه دعوتِ جديدى مصون است. لذا دلهاى ما در اعتقاد به شريعت موسى(ع) استوار است، و هيچ امر خارجى يا دعوت نوينى نمىتواند ما را وادار به رها ساختن آيين پدرانمان بكند». عبارت سيد قطب كه از اين تفسير پيروى نموده چنين است: «آنها گفتند: دلهاى ما بسته است و دعوت جديد در آن نفوذ نمىكند، و به نداى جديدى گوش فرا نمىدهد. آنان اين سخنان را براى نا اميد ساختن حضرت محمد(ص) و مسلمانان مىگفتند».[18] عبارت عبد الحجت بلاغى نيز چنين است: «بنى اسرائيل گفتند: دلهاى ما در غلاف است (دربسته است و بجز دين خودمان سخنى ديگر در ما تأثير نمىكند و براى سخنان محمد جا ندارد)».[19]
در ميان تفاسيرى كه به آنها مراجعه شد، اين گونه برداشت براى نخستين بار در تفسير سيد قطب (متوفاى 1373ق) و تفسير الميزان(تأليف 1375ق)[20] آمده است. ديگر مفسران معاصر عرب و ايرانى، مانند ابن عاشور تونسى (متوفاى 1393ق)، سيد علىاكبر قرشى، محمد صادقى، عبدالحجت بلاغى نيز آن را آوردهاند. ولى به عللى كه براى ما هنوز مشخص نيست، اين تفسير در ميان مفسران شبه قاره بسيار شايع بوده است. از مفسران شبه قاره، حافظ نذير احمد، ثناء اللّه امرسترى (تفسير ثنايى)، سيد على حسن بهارى (مطالب القرآن، تأليف 1313ق)، ابوالكلام آزاد (ترجمان القرآن)، خواجه حسن نظامى، شوكت على تهانوى، پير محمد كرم شاه ازهرى (تفسير ضياء القرآن)، مولوى محمد حسين (تفسير ربانى)، ابوالأعلى مودودى(تفهيم القرآن)، مفتى محمد شفيع، محمد عبد العزيز (مطالب قرآن، تأليف 1313ق)، و شمس پيرزاده از همين تفسير پيروى نمودهاند. عدهاى از مترجمان اردو زبان نيز همين تفسير را مبناى ترجمه خود قرار دادهاند. اينها همه نشانگر شيوع حيرتآور اين تفسير جديد در آثار تفسيرى شبه قاره هند است.
در برابر تفسير اول از عبارت «قُلُوبُنَا غُلْفٌ»، تفسير دومى نيز از آغاز وجود داشته كه از هيچ گونه پشتوانهاى كه با مصادر تفسير اول قابل مقايسه باشد برخوردار نبوده است. طبرى سه روايت مختلف از عطيه عوفى نقل مىكند. در روايت اول آمده كه عطيه گفته است: «قُلُوبُنَا غُلْفٌ»، يعنى يهود مىگفتند: دلهاى ما ظروف علماند «أوعية للعلم».[21] در دو روايت ديگر، كه راوى هر دوى آنها فضيل است، آمده: «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» يعنى: دلهاى ما ظروف ذكر است «أوعية للذكر». ابن ابى حاتم نيز علاوه بر روايت اين دو قول از عطيه، از وى حكايت مىكند كه گفته است: «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» يعنى: «أوعية للمنكر». محتمل است كه دو تعبير «للذكر» و «للمنكر» در اين روايات نتيجه تصحيف عبارت «للعلم» باشد. به هر حال در روايت عطيه مطلبى افزون بر عبارت «أوعية للعلم» نيامده، ولى در اقوال تفسيرى كه بر اساس آن مطرح گرديده، مطالبى بر آن افزوده شده است.
2.2.1. تفسير دوم (الف). علاوه بر اقوالى كه از عطيه نقل شده است، طبرى و ابن ابى حاتم از طريق ضحاك از ابن عباس نقل مىكنند كه گفته است: «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» يعنى: «مملوءة علما لا تحتاج إلى محمد(ص) ولا غيره»، دلهاى ما آكنده از علم است و نيازى به محمد(ص) و غير او ندارد. در اين قول بر تفسيرى كه از عطيه نقل شده است جمله: «نيازى به محمد(ص) و غير او ندارد». افزوده شده است.
2.2. تفسير دوم (ب). براى اين تفسير شاخه ديگرى نيز ذكر كردهاند. اين شاخه را طبرى يا ابن ابى حاتم در تفسير خود نياوردهاند؛ تنها هود بن محكّم آن را در تفسير خود كه قديمىترين منبع است ذكر كرده است.[22] وى پس از بيان معناى «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» طبق تفسير اول مىگويد: «وكانت قلوبنا أوعية للعلم، فلو كنت صادقاً سمعنا ما تقول»، دلهاى ما ظرف علم است و اگرتو راست مىگفتى، ما به سخنانت گوش فرا مىداديم. اگر چه مقاتل بن سليمان، هود بن محكّم، محمد بن محمد ماتريدى سمرقندى (متوفاى 333ق)[23] و نصر بن محمد سمرقندى (متوفاى 375ق)[24] شاخه (ب) از تفسير دوم را در تفاسير خود آوردهاند، ولى در تفاسير چاپ شدهاى كه در دسترس نگارنده بود، اولين تفسيرى كه به منشأ اين قول اشاره مىكند، تفسير النكت والعيونِ ماوردى (متوفاى 450ق) است.[25] وى آن را به زجاج نسبت مىدهد. پس از وى بغوى (متوفاى 516ق)، ابن كثير (متوفاى 774ق)، ابو السعود (متوفاى982ق)، و قاضى ثناء اللّه پانى پتى (متوفاى 1225ق) آن را به كلبى نسبت دادهاند.[26]
2.2.3. تفسير دوم (ج). در دورههاى بعدى شاخه جديد ديگرى نيز براى تفسير دوم ذكر نمودهاند كه ظاهرا اولين مورد آن را در تفسير نخجوانى (متوفاى 930ق) مىتوان يافت. عبارت نخجوانى در ذيل آيه 155 سوره نساء چنين است: «قُلُوبُنَا غُلْف: يعنى أوعية مملوة بالحقايق و المعارف مختومة عليها لا يسع فيها ما جئتم به، والحال إنه ليس فى قلوبهم ما يتعلق بامور الدين مقدار خردلة» (قُلُوبُنَا غُلْف، يعنى: دلهاى ما ظروفى هستند آكنده از حقايق و معارف كه آن را بسته و بر آن مهر نهادهاند و گنجايش آنچه را كه شما آوردهايد ندارد.[27] پس از نخجوانى، مىتوان اين قول را در تفسير ملاّ فتح اللّه كاشانى، فيضى، طنطاوى و محمد عزة دروزه يافت. در حالى كه تفسير اول (الف) نشانگر بىنيازى از تعاليم اسلام، و تفسير دوم (ب) بيانگر ابطال سخنان پيامبر(ص) از سوى يهود است، تفسير دوم (ج) بيانگر عذر خواهى يهود از عدم گنجايش دلهايشان براى پذيرش افزون بر آموختههاى آنهاست.
1) چنان كه گفتيم، تفسير دوم از نظر مفسران پيشين همچون طبرى، در ارتباط با قرائت دوم بوده كه آن هم قرائتى شاذّ است و نزد متخصصان فنِّ تفسير اعتبارى ندارد.
2) روايات تفسيرى عطيه و كلبى براى برخى از رجال شناسان قابل اعتماد نبوده است، و چنان كه ملاحظه شد، عطيه و كلبى از راويان تفسير دوم بودهاند.[28]
3) بعضى از قرآن پژوهان اعتراض شديدى نسبت به تفسير دوم داشتهاند. يكى از اعتراض كنندگان ابن قيم جوزيّه است. او پس از آن كه تفسير اول را تأييد كرده است مىگويد:
«اما آنچه برخى [از مفسران] گفتهاند كه دلهاى آنان ظرف حكمت است، در عبارت چيزى كه بر آن دلالت كند وجود ندارد و شاهدى نيز در قرآن براى آن نيست. چنين سخنى درباره كسى كه خود را به علم و حكمت مىستايد گفته نمىشود. شما كجا شنيدهايد كه كسى بگويد: دلم غلاف است، يا اين كه دلهاى مؤمنان بلندمرتبه در غلاف است، و مقصودش اين باشد كه دل ظرف علم است؟! به علاوه، صرف (غلاف بودن) مىتواند حاكى از ظرفى باشد كه چيز خوب يا بدى در آن قرار دارد. پس، از غلاف بودن دل لازم نمىآيد كه در آن علم و حكمت باشد، و اين مطلبى بديهى و روشن است».[29]
يكى از محققان معاصر نيز در اين باره مىگويد:
«قرائت غُلُف كه جمع غلاف باشد قرائت مناسبى نيست، زيرا غلاف بودن قلب بى معنى است، و غلاف به طور مطلق هيچ دلالتى بر ماهيت محتواى آن ندارد كه آيا علم است يا مرض يا چيز ديگر. به علاوه اين معنى مناسبتى با اعتذار آنان در نفى ايمان ندارد، چه اگر دلها ظروف علم باشد براى آنها سزاوار است كه حق را درك و واقعيت را تصديق كنند».[30]
4) آنچه قرائت دوم را به طور كلى از صحنه بحث حذف مىكند اين است كه «قلب اغلف» اصطلاحى است با سابقه و مفهومى كاملاً روشن و غيرقابل ترديد، و به هيچ وجه به معناى «ظرف علم» نيست. اين مطلب در ادامه مقاله به خوبى روشن خواهد شد.
در اين جا تفسير سومى نيز براى اين تعبير وجود داشته كه در ميان تفاسير گذشته مهجور بوده و در تفاسير متأخر عربى و فارسى به فراموشى سپرده شده است. طبرى نيز به رغم اطلاعات گستردهاش، هيچ گزارشى درباره آن نياورده است. در ميان تفاسير چاپى قديم، اولين تفسيرى كه از آن سخن به ميان آورده تفسير هود بن محكّم هُوّارى است. وى پس از نقل تفسير اول و دومين شاخه از تفسير دوم مىگويد:
«وذكروا عن الحسن أنه قال: «غُلف اى قلف لم تختن لقولك يا محمد»، يعنى دلهاى ما نسبت به سخنان تو اى محمد نامختون است.[31]
پس از هود بن محكّم، ابن ابى حاتم قول حسن بصرى را ضمن روايتى چنين آورده است: «حدثنا محمد بن عبد الرحمن العرزمى، ثنا ابى عن جدى عن قتادة عن الحسن فى قوله: «قُلُوبُنَا غُلْفٌ»، قال: «لم تختن»، يعنى دلهاى ما «ختنه» نشده است. از ابن ابى حاتم (متوفاى 327 ق) به بعد تا ابن كثير از قول حسن بصرى در تفاسير اثرى ديده نمىشود. ابن كثير (متوفاى 774 ق) پس از نقل روايت ابن ابى حاتم مىنويسد: «هذا القول يرجع معناه الى ما تقدم من عدم طهارة قلوبهم و أنها بعيدة من الخير»، (اين قول برمىگردد به آنچه ما قبلاً درباره ناپاك بودن دلهاى آنان و دورى آن از خير اظهار داشتيم).[32]
اگر چه مفسران متأخر، از تفسير اول و دوم و شاخههاى آن فراوان سخن گفتهاند، ولى بعد از ابن كثير ظاهرا گزارش قول حسن بصرى در تفاسير به كلى متروك گشته است. شايد علت اصلى آن، علاوه بر غريب بودن محتواى قول حسن براى مفسران مسلمان كه اطلاعات كافى و دست اول از فرهنگ يهود نداشتهاند، ضعف راويان آن يعنى محمد بن عبدالرحمن عرزمى و پدر و جدش بوده است.[33] در ميان تفاسيرى كه نگارنده به آنها مراجعه كرده است، تنها مفسرى كه تا حدودى به قول حسن نزديك شده است ابراهيم بن عمر بقاعى شامى (متوفاى 885) است. وى، بدون اين كه روايت حسن بصرى را نقل كند، در ذيل آيه 88 بقره مىگويد: «غلف جمع اغلف[34] است و آن كسى است كه آلت او را پوست «قلفه» پوشانده است؛ گويا قلفهاى دو سوى آدمى، يعنى آلت و قلب او را پوشانده است، تا آن كه خداوند كلمه خود را با ختان و ايمان در هر دو سوى او به اتمام برساند». ولى او نيز بلافاصله در ذيل همين آيه، و نيز در ذيل آيه 155 نساء سخن يهود را با بيانى مانند بيان زمخشرى، بيضاوى و ديگران تفسير مىكند.[35]
«قلبِ أغلَف» به عنوان يك اصطلاح، هم در فرهنگ اهل كتاب آمده است و هم در روايات اسلامى. در كتاب مقدس، واژه «نامختون»، علاوه بر كاربرد آن براى «شخص ختنه نشده»، در چندين مورد به طور مجازى نيز به كار رفته است. مثلاً در صحيفه ارمياى نبىّ (9:26) صفت «نامختون بودن قلب» را در مقام توبيخ به تمام بنى اسرائيل نسبت مىدهد:
«مصر و يَهُودا و أدْوم و بنى عَمُّون و موآب و آنانى را كه گوشههاى موى خود را مىتراشند و در صحرا ساكنند. زيرا كه جميع اين اُمّتها نامختون اند و تمامى خاندان اسرائيل در دل نامختوناند».
در سِفر تثنيه، در ضمن بيان عهدى كه حضرت موسى(ع) به فرمان خداوند با بنى اسرائيل بست، آمده است:
«ويَهُوَه خدايت دل شما و دل ذريّت شما را مختون خواهد ساخت تا يَهُوَه خدايت را به تمامى دل و تمامى جان دوست داشته زنده بمانيد.»(30:6)
نيز در همين كتاب خطاب به بنى اسرائيل آمده است: «پس غلفه دلهاى خود را مختون سازيد و ديگر گردن كشى منمائيد».(10:16)
روشن است كه در اين عبارات، اصطلاح «مختون ساختن دل» براى تطهير قلب از نجاست كفر و آلايشهاى باطنى به كار رفته است. اين مطلب همچنين از عباراتى كه در صحيفه ارمياى نبىّ (4:4) و سِفر لاويان (26:41) آمده به روشنى پيداست:
«اى مردان يَهُودا و ساكنان اورشليم، خويشتن را براى خداوند مختون سازيد و غلفه دلهاى خود را دور كنيد، مبادا حدّت خشم من به سبب بدى اعمال شما مثل آتش صادر شده افروخته گردد و كسى آن را خاموش نتواند كرد.» (4:4)
«ازين سبب من نيز به خلاف ايشان رفتار نمودم و ايشان را به زمين دشمنان ايشان آوردم، پس اگر دل نامختون ايشان متواضع شود و سزاى گناهان خود را بپذيرند...»(26:41)
در صحيفه حزقيل نبى، به «اجنبيان»، يعنى اشخاص غير كليمى (و به قول ما مسلمانان، «كافرانِ وقت») با عبارت «نامختون دل و نامختون گوشت» اشاره شده است:
«زيرا كه شما، اجنبيان نامختون دل و نامختون گوشت را داخل ساختيد تا در مَقْدَس من بوده خانه مرا ملوث سازند، و چون شما غذاى من يعنى پيه و خون را گذرانيديد، ايشان علاوه بر همه رجاسات شما عهد مرا شكستند». (44:7)
«خداوند يَهُوَه چنين مىفرمايد: هيچ شخص غريب نامختون دل و نامختون گوشت از همه غريبانى كه در ميان بنىاسرائيل باشند به مَقْدَس من داخل نخواهند شد». (44:9)[36]
باز در صحيفه اشعياى نبىّ (52:1) اين گونه به آزادى بيت المَقدِس و بازسازى و احياى آن اشاره شده است:
«بيدار شو اى صَهْيُون! بيدار شو و قوَّت خود را بپوش! اى شهر مقدّس اورشليم، لباس زيبايى خويش را در بركن، زيرا كه نامختون و ناپاك بار ديگر داخل تو نخواهد شد».
«نامختون بودن» علاوه بر اين كه صفت قلب است، مىتواند صفت گوش و دهان نيز قرار گيرد؛ چنان كه در صحيفه ارمياى نبى (6:10) آمده است:
«كيستند كه به ايشان تكلّم نموده شهادت دهم تا بشنوند. هان گوش ايشان نامختون است كه نتوانند شنيد. اينك كلام خداوند براى ايشان عار گرديده است و در آن رغبت ندارند».
نيز در كتاب اعمال رسولان (7:51) كه متعلق به عهد جديد است، اين چنين به نامختون بودن دل و گوش اشارت رفته است:
«اى گردنكشان كه به دل و گوش نامختونيد، شما پيوسته با روحالقدس مقاومت مىكنيد، چنانكه پدران شما هم چنينِ شما».
پولس كه ختنه را مانعى براى تبليغ مسيحيت بين روميان و ملل غير يهود مىدانست، طرفدار ترك اين سنت ديرينه شد. از اين رو بر ضدّ حواريون حضرت مسيح(ع) كه اصرار بر حفظ آن داشتند به مخالفت برخاست. در نامهاى كه او براى روميان نوشت، آمده است:
«زيرا آن كه در ظاهر است يهودى نيست و آنچه در ظاهر در جسم است ختنه نى. بلكه يهود آن است كه در باطن باشد و ختنه آن كه قلبى باشد، در روح نه در حرف، كه مدح آن نه از انسان بلكه از خداست» (2: 28-29). «پس برترى يهود چيست و يا از ختنه چه فايده؟» (3:1)
«زيرا مختونان ما هستيم كه خدا را در روح عبادت مىكنيم و به مسيح عيسى فخر مىكنيم و بر جسم اعتماد نداريم». (رساله پولس به فيليپّيان، 3:3)
پولس در استدلال خود بر معناى مجازى ختنه كه عبارت از «تطهير قلب به وسيله ايمان» است تكيه مىكند، و با يك مغالطه مىخواهد سنت ديرينه ابراهيم(ع) و رسمى را كه نشانه عهد او و نسلش با خداوند بوده است از ميان بردارد.[37]
به هر حال در همه اين موارد، نامختون بودن قلب يا گوش به وضوح حاكى از ناپاكى و فقدان ايمان است، و معناى كفر و عصيان و عدم انقياد در برابر سخن حق را دربردارد. در بعضى موارد واژه «نامختون» به معناى «ناقص بودن»،[38] و براى محصولى كه «درو و جمعآورى نشده»[39] نيز به كار رفته است.
قبل از ذكر شواهد ديگرى از متون اسلامى، لازم است يادآورى كنيم كه در قرآن كريم بعضى از اصطلاحات اهل كتاب به كار رفته است. واژه «مسيح» كه در مورد حضرت عيسى به كار رفته از اين قبيل است.[40] «تابوت» و «سكينه» نيز از اين گونه واژههاست. تعبير «دلِ نامختون»[41] نيز در شمار همين واژههايى است كه معناى آن جز با مراجعه به منابع و مآخذ آن روشن نمىشود.
تعبير «قلبِ أغلف» به صورت يك اصطلاح در برخى از احاديث نبوى نيز آمده، ولى موارد كاربرد آن بسيار اندك است. احمد بن حنبل حديثى را از ابو سعيد خدرى از پيامبر(ص) نقل مىكند كه در آن «قلبِ أغلف» به عنوان اصطلاحى براى «قلبِ كافر» به كار رفته است. حديث اين است:
حَدَّثَنَا أَبُو النَّضْرِ حَدَّثَنَا أَبُومُعَاوِيَةَ يَعْنِى شَيْبَانَ عَنْ لَيْثٍ عَنْ عَمْرو بْنِ مُرَّة عَنْ أَبِى الْبَخْتَرِىِّ عَنْ أَبِى سَعِيدٍ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ: الْقُلُوبُ أَرْبَعْةٌ: قَلْبٌ أَجْرَدُ فِيهِ مِثْلُ السِّرَاجِ يُزْهِرُ، وَقَلْبٌ أَغْلَفُ مَرْبُوطٌ عَلَى غِلاَفِهِ، وَقَلْبٌ مَنْكُوسٌ، وَقَلْبٌ مُصْفَحٌ، فَأَمَّا الْقَلْبُ الْأَجْرَدُ فَقَلْبُ الْمُؤْمِنِ سِرَاجُهُ فِيهِ نُورُهُ، وَأَمَّا الْقَلْبُ الْأَغْلَفُ فَقَلْبُ الْكَافِرِ، وَأَمَّا الْقَلْبُ الْمَنْكُوسُ فَقَلْبُ الْمُنَافِقِ عَرَفَ ثُمَّ أَنْكَرَ، وَأَمَّا الْقَلْبُ الْمُصْفَحُ فَقَلْبٌ فِيهِ اِيمَانٌ وَنِفَاقٌ، فَمَثَلُ الاِْيمَانِ فِيهِ كَمَثَلِ الْبَقْلَةِ يَمُدُّهَا الْمَاءُ الطَّيِّبُ وَمَثَلُ النِّفَاقِ فِيهِ كَمَثَلِ الْقُرْحَةِ يَمُدُّهَا الْقَيْحُ وَالدَّمُ، فَأَىُّ الْمَدَّتَيْنِ غَلَبَتْ عَلَى الْأُخْرَى غَلَبَتْ عَلَيْهِ.[42]
شبيه اين روايت را نيز طبرى در ذيل آيه 88 بقره به صورت حديثى موقوف از حذيفه نقل كرده و هدفش از نقل آن تأييد تفسير اول در برابر قرائت دوم و تفسير دوم است. گرچه بعضى از مفسران نيز مانند طبرى روايت حذيفه را نقل نمودهاند و ابن كثير و سيوطى (متوفاى 911ق)، و پس از آنها شوكانى (متوفاى 1232ق)، در ذيل آيه 88 بقره حديث پيامبر را از مسند احمد بن حنبل و اثر حذيفه را از ديگر مصادر نقل مىكنند،[43] ولى ظاهرا هيچ يك از آنها عبارت «قلب أغلف» را به عنوان يك اصطلاح مورد توجه قرار نداده است. ابن كثير فقط اشارهاى گذرا به آن دارد.[44] لغت نويسان و بعضى از صاحبان تأليف «غريب القرآن» نيز اشاراتى به حديث حذيفه دارند، ولى ظاهرا كسى معناى مستقلى براى «قلب أغلف» به عنوان يك اصطلاح اهل كتاب قائل نشده است.[45]
عبارت «قلب أغلف» در كلام اميرمؤمنان(ع) نيز آمده است، ولى اين عبارت تنها در سخنان آن حضرت خطاب به معاويه به چشم مىخورد. عبارت اين است:
«وَعِنْدِى السَّيْفُ الَّذِى أعْضَضْتُهُ بِجَدِّكَ وَخَالِكَ وَأخِيكَ فِى مَقَامٍ وَاحِدٍ وَاِنَّكَ وَاللّهِ مَا عَلِمْتُ الأغْلَفُ الْقَلْبِ الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ...».[46]
موارد ديگرى نيز از كاربرد اين اصطلاح در كتب حديث وجود دارد. بخارى در صحيح خود روايتى از عَبْداللّهِ بْنَ عَمْرو ِبْنِ الْعَاص پيرامون توصيف پيامبر(ص) در تورات نقل مىكند كه در آن آمده است: آن حضرت، چشمان كور، گوشهاى كر، و دلهاى (غُلْف) را باز خواهد نمود».[47] بخارى و دارمى روايت ديگرى را كه مضمون آن شبيه روايت فوق است از طريق عَطَاء از ابْنِ سَلام نقل كردهاند.[48] بخارى پس از ذكر روايت عطاء، مانند بسيارى از مفسران و لغت نويسان مىافزايد: «غُلْفٌ: كُلُّ شَىْءٍ فِى غِلاَفٍ، سَيْفٌ أَغْلَفُ وَقَوْسٌ غَلْفَاءُ، وَرَجُلٌ أَغْلَفُ اِذَا لَمْ يَكُنْ مَخْتُونا». روشن است كه درك وى از اصطلاح «قلبِ أغلف»، همانند طبرى و ديگر مفسران است.
ولى در منابع حديثى روايتى از رسول اكرم(ص) نقل شده است كه مفهوم «قلب اغلف» را كاملاً روشن مىكند. ظاهرا اين روايت را تنها دارمى در سنن خود آورده است:
«أَخْبَرَنَا حَيْوَةُ بْنُ شُرَيْحٍ حَدَّثَنَا بَقِيَّةُ بْنُ الْوَلِيدِ الْمِيثَمِىُّ حَدَّثَنَا بَحِيرُ بْنُ سَعْدٍ عَنْ خَالِدِ بْنِ مَعْدَانَ عَنْ جُبَيْرِ بْنِ نُفَيْرٍ الْحَضْرَمِىِّ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ قَالَ لَقَدْ جَائَكُمْ رَسُولٌ اِلَيْكُمْ لَيْسَ بِوَهِنٍ وَلاَ كَسِلٍ لِيَخْتِنَ قُلُوبًا غُلْفًا وَيَفْتَحَ أَعْيُنًا عُمْيًا وَيُسْمِعَ آذَانًا صُمًّا وَيُقِيمَ أَلْسِنَةً عُوجًا حَتَّى يُقَالَ لاَ اِلَهَ اِلاَّ اللَّهُ وَحْدَهُ».[49]
در اين روايت مىخوانيم كه: او آمده است تا دلهاى غلف را ختنه، چشمهاى كور را بينا، و گوشهاى كر را شنوا، و زبانهاى گرفته را اصلاح كند. تنها در اين روايت است كه عبارت «قلب أغلف» معناى اصلى و اصطلاحى خود، يعنى «دل نامختون» را به طور واضح باز مىيابد.
از مجموع نصوصى كه نقل كرديم روشن مىشود كه:
(1) عبارت «قلب اغلف» به معناى «دل نامختون» است و اين اصطلاح در فرهنگ اهل كتاب قبل از اسلام رواج داشته است.
(2) با در نظر گرفتن اين مطلب، تفسير اول، به معناى «قلب غلافدار» يا دلى كه در پوشش و پرده يا حجاب است، با همه شقوقى كه براى آن تصور كردهاند، معناى مناسبى نيست، اگر چه اين تفسير به شكل ساده آن (يعنى بدون پيرايههايى كه بر آن افزوده شده است) تا حدودى به تفسير صحيح و دقيق عبارت مورد بحث نزديك است.
(3) تفسير دوم كه «قلوبنا غلف» به اين معنى باشد كه دلهاى ما ظروف علم و حكمت و معارف است، اساس محكمى ندارد، بلكه مىتوان گفت يكى از بىاساسترين سخنانى است كه در تفسير برخى از تعبيرات قرآن مجيد گفته شده است.
رديف نام مفسر / تفسير تفسير ذيل بقره / 88 تفسير ذيل نساء / 155
1 مقاتل بن سليمان (م 150)11
2 عبدالزاق صنعانى (م 211)1ـ
3 تفسير امام حسن عسكرى (منسوب) (م 256)2 ب / 1ـ
4 هودبن مُحَكَّم(م 280)1/2 ب / 31/3
5 طبرى (م 310)1/2/2 الف1
6 ابن ابى حاتم(م 327)2 الف / 1/32/1/3
7 ماتريدى سمرقندى(م333)1/2
8 نصر بن محمد سمرقندى(م375)1/ب21/2
9 ابوالقاسم قشيرى (م 434)1
10 ماوردى (م 450)1/21/2ب
11 شيخ طوسى(م 460)1/2ب1/2ب
12 واحدى نيشابورى(م 468)1 با تفسير 2ـ خلط شده است
13 ابوالمظفر سمعانى (م 489)1/2بـ
14 حسين بن مسعود بغوى (م 510)1/2 الف /2بـ
15 رشيد الدين ميبدى(م 520)1/2الف / 2بـ
16 زمخشرى(م 528)1 الف/ 2 الف1 الف
17 ابن عطيه اندلسى(م 542)1/2الف / 2ب1
18 طبرسى(م 547)، مجمع البيان1/2بـ
19 طبرسى(م 547)، جوامع الجامع1 الف / 2بـ
20 ابوالفتوح(م 552)1/2الف/2ب1/2
21 ابن الجوزى(م 597)1/2بـ
22 فخر رازى(م 606)1/2الف /2ب2 الف /1
23 محمد بن حسن شيبانى (ق 7)، نهج البيان2 ب / 1ـ
24 ابن عربى(م 638)، ايجاز البيان1 الف / 2بـ
25 عبدالعزيز بن سلام سلّمى(م 660)1ـ
26 قرطبى(م 671)1/2الف/ 2ب2 الف/ 1
27 بيضاوى(م 691)1 الف/ 2ب / 2 الف2/1
28 ديرينى (م 697)، التيسير فى التفسير1ـ
29 عبداللّه بن احمد نسفى(م 710)1/2 الف2/ ب1
30 حسن بن محمد قمى نيشابورى(م 728)1/2 الف2/1
31 خازن (م 741)1/2الف/2 ب1/2الف
32 ابن جزّى(م 741)1ـ
33 ابن حيان(م 745)1ـ
34 ابن قيّم جوزيه(م 751)، الضوء المنير1 را پذيرفته وـ على التفسير2 را رد كرده است
35 سمين حلبى(م 756)1/2بـ
36 ثعالبى(م 875)1ـ
37 ابن كثير(م 774)1/3/2الف1/2
38 ابن عادل دمشقى(م بعد از 880)، اللباب1 الف/ 2 الف / 2ب2 الف / 1
39 ابراهيم بن عمر بقاعى(م 885)، نظم الدرر1 الف1 الف
40 جرجانى (م اواخر قرن 9)، تفسير گازر1/2 ب1/2ب
41 واعظ كاشفى(م 910)، مواهب عليه12 الف / 1
42 سيوطى (م 911) الدرالمنثور2/2 الف / 11
43 سيوطى، تفسير جلالين11
44 نخجوانى(م 930)، الفواتح الالهية12ج
45 حاشيه شيخ زاده(م 951) بر بيضاوى1/2ب/ 2الف1الف
46 فتح اللّه كاشانى (م 977 ؟)1الف/2ج/2الف/2ب2 الف / 1
47 ابوالسعود(م 982)1الف/2الف/2ب1الف/2الف/2ب
48 محمد بن على النقى شيبانى(م قبل از 994)2 ب / 11
49 فيضى(م 1004)، سواطع الالهام2 ج2ج
50 خفاجى(م 1069)، حاشيه الشهاب1الف/2ب/2الف1 الف / 2 الف
51 شريف لاهيجى(م 1088)2 ب / 1 الف1
52 فيض كاشانى(م 1091)، تفسير صافى2 ب / 12/1
53 محمد بن محمد رضا قمى مشهدى1الف/2ب/2الف2/1 كنز الدقائق (تأليف 1094ـ1103)
54 محمد بن مرتضى كاشانى (م بعد از 1115)، تفسير المعين2ب /11
55 على بن الحسين عاملى(م 1135)، الوجيز1 الف1
56 اسماعيل حقى برسوى(م 1137)، روح البيان1 الفـ
57 العجيلى(م 1204)، الفتوحات الالهية1 الف1
58 احمد بن محمد بن عجيبه(م 1224)1/2 الف1
59 قاضى ثناء اللّه (م 1225)، تفسير مظهرى1 الف/ 2ب2/1
60 شوكانى (م 1232)2/2 الف / 11/2الف
61 حاشيه الصاوى(م 1241)11
62 سيد عبداللّه شبر(م 1242)، الجوهر الثمين2 ب / 1 الف1
63 سيد عبداللّه شبر(م 1242)، تفسير القرآن2 ب1
64 آلوسى(م 1263)11
65 صديق حسن خان قنوجى(م 1289)، فتح البيان1/2 ب /2 الف1/2 الف
66 نووى جاوى(م 1316)، مَراح لبيد1/2 ب2 الف/1 الف
67 قاسمى (م 1322)11 الف
68 سلطان محمد جنابذى(م 1327)، بيان السعادة1/2الف2/1
69 ميرزا حسن صفيعلى شاه(ط 1329)12 الف
70 مير سيد على حائرى تهرانى(م 1340)، مقتنيات الدرر1 الف / 2بـ
71 محمد رشيد رضا(م 1354)، المنار11/2 الف
72 ملاحويش، بيان المعانى(تأليف 1355)11
73 طنطاوى جوهرى(م 1358)1الف/2ب/2الف/2ج2الف/2ب/1الف
74 مراغى (م 1361)1 الف1
75 فيصل بن عبدالعزيز آل مبارك(م 1366)، توفيق الرحمن11
76 ميرزا محمد ثقفى تهرانى، روان جاويد(ط 1370؟)1/2 ب1
77 محمد محمود حجازى(م 1370)11/2 الف
78 محمد محمود حمزه، حسن علوان،1 با 2 الف خلط1 محمد احمد بَرانق(تأليف 1373)شده است
79 سيد قطب(م 1374)1ب1 الف
80 محمد عبدالمنعم الجمال، التفسير الفريد (تأليف 1374)11 الف /2 الف
81 طباطبائى (ق)، الميزان (تأليف 1375)11/1 الف /1ب
82 سيد ابراهيم بروجردى، تفسير جامع (ط 1375)2ب/11
83 سعدى(م1376)، تيسير الكريم المنّان11
84 محمد عزة دروزة، التفسير الحديث(تأليف 1380)1/2جـ
85 سيد محمد حسينى همدانى، انوار درخشان(ط 1380)1/2 ب1
86 شاه عبدالعظيمى (م 1384)، تفسير اثنى عشرى1 الف2 الف/1
87 بلاغى، حجة التفاسير(ط 1344ش)،1آميختهاى از 2و1 ب
88 عبدالكريم خطيب، التفسير القرآنى(تأليف 1386)11
89 خسروانى(م 1386)، تفسير خسروى1 الف/ 2ب2 الف/1
90 رشيد الخطيب الموصلى، (ط 1392)11
91 محمد سيد طنطاوى، التفسير الوسيط(تأليف 1393)1 الف/ 2 الف1الف/2الفباترجيح1
92 ابن عاشور تونسى (م 1393)1ب / 2بـ
93 تفسير نمونه (ط 1353ـ66ش)11
94 محمد صادقى، الفرقان (تأليف 1397)1 الف/1بـ
95 محمدكريم علوىحسينىموسوى، كشف الحقائق(ط 1379)1 الف1
96 سعيد حَوّى، الاساس فى التفسير(تأليف 1398)1 الف/ 2 الف / 2ب1
97 محمد حسين فضل اللّه، من وحى القرآن(ط 1399)11 الف
98 طالقانى(م 1358 ش)، پرتوى از قرآن1/2ـ
99 سيد محمد حسينى شيرازى، تقريب القرآن(ط 1400)11
100 محمد جواد مغنيه(م 1400)، الكاشف11 الف
101 صابونى، صفوة التفاسير(تأليف 1400)11
102 محمدعلى خالدى سلطان العلماء، صفوة العرفان (ط ؟؟14)11
103 محمدكرمى، التفسير لكتاب اللّه المنير(ط 1402)11
104 محمد على طه درّه(تأليف 1402)1 الفـ
105 محمد طاهر آل شبير خاقانى،1- العقل البشرى فى تفسير القرآن (ط 1403)
106 عبدالقادر بن شيبه الحمد، تهذيب التفسير(تأليف 1402)1 الفـ
107 محمد جواد نجفى، تفسير آسان (ط 1362ـ64ش)11
108 عبدالكريم مدرس، مواهب الرحمن(تأليف 1404)1 الف2الف/1
109 بانوى اصفهانى (م 1404)، مخزن العرفان11
110 ابراهيم عاملى، تفسير عاملى (ط 1364ش)2ب/11
111 سيد محمدتقى مدرسى، تفسير هدايت (ط 1377ش)11 الف
112 سيد محمدتقى مدرسى، من هدى القرآن (ط 1406)1الف1
113 جزائرى، ايسر التفاسير (ط 1406)1/2الف1
114 سيد على اكبر قرشى، احسن الحديث (ط 1366ش)1/1ب1
115 عبدالحميد كشك، فى رحاب التفسير (ط 1987؟)12الف/2ب
116 جميل غازى، علوان، غاوجى، من نسمات القرآن (ط 1407)11
117 شعراوى (طبع 1409)2الف/11
118 محمد سبزوارى نجفى (م 1410)، الجديد1الف1الف/2الف
119 سيدعبدالحسين طيب(م 1411)، اطيب البيان1/1الف/2الف، باترجيح11
120 وهبهالزحيلى، التفسير الوجيز (ط 1417)،11
121 هاشمى رفسنجانى، تفسير راهنما(ط 1373ش)2/11/2الف
122 سيدعبدالاعلى موسوىسبزوارى (م 1414)، مواهب الرحمن1/2الف2الف/1
123 محسن قرائتى، تفسير نور (ط 1374ش)11
124 ابوالفضل داور پناه، انوارالعرفان (ط 1375ش)1الف1/2الف
125 يعقوب جعفرى، تفسير كوثر (ط 1376ش)11
126 عبدالمنعم تُعَيلَب، (ط 1416)12/1
127 محمدصادق طهرانى، البلاغ فى تفسير القرآن (ط 1419)11
مقاله ادامه دارد
[1]. ترجمه تفسير طبرى، فراهم آمده در زمان سلطنت منصور بن نوح سامانى [350-365 ق] به اهتمام حبيب يغمائى، تهران، انتشارات توس، 1367ش.
[2]. ترجمه سيد جلالالدين مجتبوى، چاپ دوم.
[3]. ترجمه تفسير طبرى.
[4]. ترجمه سيد جلالالدين مجتبوى، چاپ دوم.
[5]. فصّلت، 5.
[6]. گزارش ابوالفتوح درباره نسبت اقوال تفسيرى به مفسران طبقات نخستين اگر چه نادرست نيست، ولى كم و كيف مسئله را به درستى منعكس نمىكند. در ادامه مقاله، در بحث از روايات مربوط به اين دو قرائت، حقيقت روشن خواهد شد.
[7]. ملاحظه مىشود كه طبرى هر يك از دو تفسير را وابسته به يكى از قرائتها مىداند. پس از طبرى، از گفته سمرقندى متوفاى 375ق و ابوالمظفر سمعانى (متوفاى 489ق) و بغوى (متوفاى 516ق) چنين بر مىآيد كه آنها نيز همان ديدگاه را پذيرفتهاند. اندكى پيش از طبرى، هود بن مُحَكَّم (متوفاى 280 ق)، و پس از وى ماوردى (متوفاى 450ق) در النكت والعيون، دو تفسير مذكور را بيان نمودهاند بدون اين كه ذكرى از اختلاف قرائتها به ميان بياورند. در قرون بعدى، به تدريج، مفسران هر دو تفسير را قابل حمل بر قرائت اول دانستهاند. اولين كسى كه به صراحت از جواز تسكين لام سخن گفته، شيخ طوسى «قدس سره» (متوفاى 460 ق) است. وى مىگويد: «و يجوز ان يكون التسكين عين التثقيل، مثل رُسُل و رُسل و مثل حمار و حُمر». پس از وى نيز ابن عطيه اندلسى (متوفاى 540ق) و زمخشرى (متوفاى 538ق)، با كمى تفاوت، اظهاراتى مشابه در اينباره داشتهاند. ابن عطيه، كه از هر دو قرائت نام برده است مىگويد: «وقالت طائفة: «غلف بسكون اللام جمع غلاف، اصله غُلُف بتثقيل اللام فخفف». قال القاضى ابو محمد رحمه اللّه: «وهذا قلّما يستعمل الاّ فى الشعر»». ولى زمخشرى پس از بيان تفسير آيه (88 بقره) طبق قول اول (به معنى غطاء)، و بدون هيچگونه اشارهاى به قرائت دوم، مىگويد: «وقيل (غُلْف) تخفيف (غُلُف) جمع غلاف، أى قلوبنا أوعية للعلم فنحن مستغنون بما عندنا عن غيره». پس از زمخشرى، مفسران، ديگر مشكلى در حمل هر دو تفسير بر قرائت مشهور نديدهاند و عبارت بيضاوى: «قيل: اصله غلف جمع غلاف فخفف» و يا عباراتى شبيه به آن، ميان مفسران به صورت عبارتى متداول درآمده است.
[8]. طبرى خود درباره اين كه چه كسانى آن را غُلُف خواندهاند سخنى به ميان نياورده است، ولى از گفتههاى او چنين استنباط مىشود كه گويا كسانى كه قولى بر مبناى تفسير دوم اظهار نمودهاند يعنى ــ طبق روايات طبرى ــ عطيه و ابن عباس، بر مبناى روايت ضحاك قائل به قرائت دوم نيز بودهاند. در منابع ديگر، قرائت دوم علاوه بر ابن عباس (شايد بر مبناى همينگونه رواياتى كه طبرى و ابن ابى حاتم آوردهاند)، به ابن محيصن، ابو عمرو، عطا، اعرج، زجاج و ابن هرمز نيز منسوب شده است. ابن عطيه اندلسى در تفسير خود، المحرر الوجيز، در ذيل آيه 88 بقره، آن را به اعمش نيز نسبت داده، ولى در عين حال اين قرائت نتوانسته است حتى ميان چهارده قرائت مشهور جايى براى خود باز كند و اصولاً از اعتبارى برخوردار نبوده است. رك: معجم القراءات القرآنية، تأليف احمد مختار عمر و عبدالعالى سالم مُكرم، قم: انتشارات اسوه، ج 1، ص 85.
[9]. وى در اين باره مىگويد: «والقراءة التى لايجوز غيرها فى قوله: «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» هى قراءة من قرأ «غلف» بتسكين اللام، بمعنى أنها فى اغشية وأغطية، لإجتماع الحجة من القراء وأهل التأويل على صحتها، وشذوذ من شذ عنهم بما خالفه من قراءة ذلك بضم اللام»؛ رك: تفسير الطبرى، بيروت: دار الفكر، 1415/1995، به كوشش صدقى جميل العطار، ج 1، ص 574، ذيل آيه 88 بقره. شمار اندكى از مفسران بعدى نيز به شاذ بودن قرائت مذكور اشاره مىكنند. ولى در زمانهاى بعدى، پس از آن كه عبارت «اصله غُلُف بتثقيل اللاّم فخفف» راجع به قرائت «غُلُف» ميان مفسران شايع گرديد، ديگر چندان نيازى به مطرح كردن قرائت دوم احساس نمىشده است.
[10]. محمد هادى معرفت، التفسير والمفسرون، مشهد: الجامعة الرضوية للعلوم الإسلامية، ط 1، 1418، ج 1، ص 268، به نقل از سيوطى، الاتقان، ج 4، ص 207-209.
[11]. آيه 5 سوره فصّلت. مرحوم مجتبوى آن را اين گونه ترجمه كرده است: «و گفتند: دلهاى ما از آنچه ما را بدان مىخوانى در پوششهايى است و در گوشهاى ما سنگينى و گرانى است و ميان ما و تو پردههايى است، پس [هر چه توانى] كار مىكن كه ما نيز [هر چه توانيم] كار كنندهايم».
[12]. تفسير هود بن محكم الهُوَّارى، تحقيقِ بالحاج بن سعيد شريفى، بيروت: دار الغرب الإسلامى، ط 1، 1990م، ذيل آيه 155 سوره نساء.
[13]. تفسير ابن ابى حاتم، المدينة المنورة: مكتبة الدار، تحقيق احمد عبداللّه العمارى الزهرانى، ذيل آيه 88 بقره. در پاورقى، محقق كتاب، صحت سند اين روايت را يادآورى كرده است.
[14]. نگاه كنيد به جدولى كه در انتهاى مقاله آمده است. و در اين جدول خلاصهاى از آراى تفسيرى بيش از 120 مفسر درباره سخن يهود در ذيل آيههاى 88 / بقره و 155 / نساء آمده است.
[15]. عبارت زمخشرى چنين است: «غلف» جمع اغلف، اى هى خلقة وجبلة مغشاة بأغطية لا يتوصل اليها ماجاء به محمدص ولاتفقهه، مستعار من الأغلف الذى لم يختن، كقولهم: (قُلُوبُنَا فى اَكِنَّةٍِ مِمَّا تَدْعُونَا إلَيْهِ). ثم ردّ اللّه أن تكون قلوبهم مخلوقة كذلك لأنها خلقت على الفطرة والتمكن من قبول الحق، بأن اللّه لعنهم وخذلهم بسبب كفرهم، فهم الذين غلفوا قلوبهم بما أحدثوا من الكفر الزائغ عن الفطرة وتسببوا بذلك لمنع الألطاف التى تكون للمتوقع إيمانهم وللمؤمنين». الكشاف، قم: نشر ادب الحوزة، بى تا، ج 1، ص 163-164.
[16]. در تفاسير موجود براى اولين بار شيخ طوسى در ذيل آيه 88 بقره به صراحت مسئلهاى كلامى را در رابطه با قول يهود مطرح مىكند و مىگويد: «وفى الآية ردّ على المجبرة ايضا، لأنهم قالوا مثل ما يقول اليهود من أن على قلوبهم ما يمنع من الإيمان ويحول بينهم وبينه، فكذبهم اللّه تعالى فى ذلك بان لعنهم وذمهم. فدل على انهم كانوا مخطئين، كما هم مخطئون...». (التبيان فى تفسير القرآن، قم: مكتبة الاعلام الاسلامى، ط 1، 1409ق، ذيل آيه 88 سوره بقره) مىتوان گفت تفسيرى را كه زمخشرى صراحتا بيان داشته در بيان شيخ طوسى(ق) به طور ضمنى آمده است.
[17]. رك: تفسير فخر رازى ذيل آيه 88 بقره. وى در ردّ قول زمخشرى بيانى مبسوط دارد. و رك: اللباب فى علوم الكتاب تحقيق عادل احمد عبدالموجود و شيخ على معوّض، بيروت: دار الكتب العلمية، 1419/1998، ج 2، ص 270-271) اثر ابوحفص عمر بن على بن عادل دمشقى حنبلى (متوفاى بعد از 880) كه بابى به عنوان «فصل فى كلام المعتزلة» به اين موضوع اختصاص داده و سخن فخر رازى را نقل نموده است.
[18]. عبارت سيد قطب چنين است: «قالوا إن قلوبنا مغفلة لا تنفذ اليها دعوة جديدة، و لا تستمع إلى داعية جديدة. قالوها تيئيسا لمحمد ص و للمسلمين». رك: فى ظلال القرآن، بيروت: دار الشروق، ط 1، 1408/1988، ذيل آيه 88 سوره بقره.
[19]. سيد عبدالحجّة بلاغى، حجّة التفاسير و بلاغ الاكسير، قم: انتشارات حكمت، 1345ش، ذيل آيه 88 سوره بقره.
[20]. البته در تفسير الميزان اين تفسير به عنوان قول سوم، بعد از «تفسير 1» و «تفسير 1 الف»، در ذيل تفسير آيه نساء / 155 آمده است.
[21]. ابن ابى حاتم نيز، در ذيل آيه 88 بقره، همين روايت را از عطيه آورده است. وى مىافزايد: «و روى عن عطاء الخراسانى مثله».
[22]. قبل از هود بن محكّم، مقاتل بن سليمان 80-150 عبارت زير را در تفسير قول يهود آورده است: «فإن كنت صادقا فأفهمنا ما تقول». ولى گويا در اين جا افتادگى عبارت يا احتمالاً خلط مطلب صورت گرفته است، زيرا جمله فوق (كه قاعدتا بايد يكى از استنباطات تفسير دوم تلقى شود) جزء تفسير اول قرار گرفته است. عبارت مقاتل چنين است: و «قالوا» للنبى(ص) «قُلُوبُنَا غُلْفٌ» يعنى فى غطاء و يعنون فى أكنة، عليها الغطاء، فلا تفهم ولا تفقه ما تقول يا محمد، كراهية لما سمعوا من النبى(ص) من قوله إنكم كذبتم فريقا من الأنبياء وفريقا قتلتم، فإن كنت صادقا فأفهمنا ما تقول...» رك: تفسير مقاتل بن سليمان، تحقيق دكتر محمود شحاته، الهيئة المصرية العامة للكتاب، 1979، ج 1، ص 121-122، ذيل آيه 88 بقره. براى آشنايى با نمونهاى ديگر از اين نوع افتادگى در عبارت يا خلط بين دو تفسير، رك: الوسيط فى تفسير القرآن، على بن احمد واحدى نيشابورى م 468، بيروت: دار الكتب العلمية، چاپ اول 1415/1994، ج 1، ص 172، ذيل آيه 88 بقره.
[23]. رك: تأويلات اهل السنة، بغداد: مطبعة الارشاد، 1404/1983، ص 187-188.
[24]. تفسير السمرقندى المسمى بحر العلوم، بيروت: دار الكتب العلمية، چاپ اول، 1413/1993، ذيل آيه 88 بقره و 155 نساء.
[25]. تفسير الماوردى، دار الصفوة للطباعة والنشر، چاپ اول، 1413/1993، ج 1، ص 450، ذيل آيه 155 نساء.
[26]. عبارت بغوى چنين است: «وقال الكلبى: معناه اوعية لكل علم فلا تسمع حديثا الا تعيه الا حديثك لا تعقله وتعيه ولو كان فيه [خير] لوعته وفهمته». رك: معالم التنزيل، رياض: دار طيبه، چاپ چهارم، 1417/1997، ذيل آيه 88 بقره. ابن كثير در ذيل آيه 155 نساء مىگويد: «رواه الكلبى عن ابى صالح، عن ابن عباس». رك: تفسير ابى سعود، بيروت: دارالفكر، ج 1، ص 153 و تفسير مظهرى، كويته: مكتبه رشيديه، ذيل بقره / 88.
[27]. الفواتح الالهية والمفاتح الغيبية، قاهره: دار ركابى للنشر، بىتا.
[28]. اگر چه يكى از علل تضعيف عطيه عوفى و محمد بن سائب كلبى از سوى رجال شناسان اهل سنت مىتواند تشيع آنها باشد، ولى ظاهرا آنها مشكلات جدى نيز داشتهاند. ر. ك: تهذيب التهذيب، ج 7، ص 200ـ202 درباره عطيه، و ميزان الاعتدال، ج 3، ص 557ـ559 و نيز تهذيب التهذيب، ج 9، ص 158 درباره كلبى.
[29]. ر ك: بدائع التفسير الجامع لتفسير الامام ابن قيم الجوزيه، گردآورنده: يُسرى السيد محمد، دمام: دار ابن الجوزى، 1414/1993، چاپ اول، ج 1، ص 324ـ325.
[30]. حسن مصطفوى، التحقيق فى كلمات القرآن الكريم، تهران: وزارت ارشاد اسلامى، ج 9، ص 253.
[31]. تفسير هود بن محكم الهوارى، ذيل آيه 88 بقره و 155 نساء.
[32]. تفسير ابن كثير، رياض: دار طيبه، چاپ اول، 1418/1997، ذيل آيه 88 بقره.
[33]. ر ك: تفسير ابن ابى الحاتم، پاورقى از آقاى زهرانى محقق اين چاپ، ذيل آيه 88 بقره.
[34]. علاوه بر أغْلف و أقلَف، أغرل و أرغل هم به همين معنى آمده است، و همچنين غُلفه، قُلفه، غُرله و رُغله براى پوست سر آلت نامختون. ر ك: لسان العرب، ماده غلف، قلف، غرل، و رغل. از ميان واژههاى مذكور، نزديكترين واژه به «عُرله» و «اعرل» در عبرى، «غرله» و «اغرل» است. در فرهنگ عبرى ـ انگليسى آمده است:
در حديث نبوىص آمده است: «يُحْشَر النَّاس يَوْم الْقِيَامَة حُفَاة عُرَاة غُرْلا»، صحيح مسلم، ح 5102، 5103،5104؛ صحيح بخارى، ح 3100، 3191،4259،4371،6043، 6044، 6045، 6046؛ سنن ترمذى، ح 2347، 3091، 3255؛ سنن نسائى، ح 2054، 2055، 2056، 2060؛ سنن دارمى، ح 2670، 2682؛ مسند احمد، 1814، 1849، 1923، 1992، 2168، 3598، 15464، 23131، 23447 از ابن عباس، عائشه و ابن مسعود. در شرح نووى آمده است: الْغُرْل: بِضَمِّ الْغَيْن الْمُعْجَمَة وَاِسْكَان الرّاء مَعنَاهُ: غَيْر مَختوُنينَ، جَمْع أغْرَل، وَهُوَ الَّذِى لَمْ يُخْتَن، وبَقِيَتْ مَعَهُ غُرْلَته، وَهِىَ قُلْفَته، وَهِىَ الْجِلْدة الَّتِى تُقْطَعُ فِى الْخِتان، قال الازهرى وغيره: هُوَ الأغْرل، والْأرْغَل، والْأَغْلَف بالْغَيْنِ الْمُعْجَمَةِ فى الثَّلاثةِ وَالاَقْلَف، والاْعْرَم بِالْعَيْنِ الْمُهْمَلَة، وَجَمْعه غُرَل وَرُغَل وغُلَف وَقُلَف وَعُرَم. صحيح مسلم بشرح النووى، ذيل حديث 5102، «كتاب الجنة و صفة نعيمها و اهلها، باب فناء الدنيا و بيان الحشر يوم القيامه»، بيروت: دارالفكر، بى تا، ج 17، ص 193.
[35]. عبارت او چنين است: «غلف» جمع أغلف وهو المغشى الذكر بالقلفة التى هى جلدة، كأن الغلفة فى طرفى المرء: ذكره و قلبه، حتى يتم اللّه كلمته فى طرفيه بالختان و الايمان»، نظم الدّرر، قاهره: دارالكتب الإسلامى، 1413/1992، افست چاپ دائره المعارف، حيدرآباد، ذيل آياتِ 2/88 و 4/155.
[36]. جمله مذكور يادآور آيه 28 سوره توبه است: «يَا أَيُّها الَّذينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلاَيَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ بَعْدَ عَامِهِمْ هَذَا...».
[37]. وى در نامههاى خود مىگويد: «پس اگر نامختونى احكام شريعت را نگاه دارد آيا مختونى او ختنه شمرده نمىشود؟»، رساله پولس به روميان 2:26؛ «ختنه چيزى نيست و نامختونى هيچ، بلكه نگاه داشتن امرهاى خدا»، (رساله اول پولس رسول به قرنتيان، 7:19)؛ «بلكه به خلاف آن چون ديدند كه بشارت نامختونان به من سپرده شد چنان كه بشارت مختونان به پطرس» (رساله پولس رسول به غلاطيان، 7:2)؛ «و در مسيح عيسى نه ختنه فايده دارد و نه نامختونى، بلكه ايمانى كه به محبّت عمل كند». (رساله پولس رسول به غلاطيان، 5:6).
[38]. در سِفر خروج 6:12 آمده است: «و موسى بحضور خداوند عرض كرده گفت: اينك بنى اسرائيل مرا نمىشنوند پس چگونه فرعون مرا بشنود و حال آن كه من نامختون لب هستم». مانند همين تعبير در سِفر خروج (30:6) نيز آمده است.
[39]. در سِفر لاويان 23:19 درباره ميوههاى «ممنوعه» آمده است: «و چون به آن زمين داخل شديد و هر قسم درخت براى خوراك نشانديد پس ميوه آن را مثل نامختونى آن بشماريد؛ سه سال براى شما نامختون باشد، خورده نشود».
[40]. در فرهنگ عبرى ـ انگليسى در واژه «مسيحا» آمده است:
mashiyach maw-shee-akh: 1) anointed, anointed one; 1a) of the Messiah, Messianic prince; 1b) of the king of Israel; 1c) of the high priest of Israel; 1d) of Cyrus; 1e) of the patriarchs as anointed kings.
ولى در مورد اين واژه نيز سر در گمى و گمانه زنى عجيبى در فرهنگهاى عربى وجود دارد. فى المثل رك: لسان العرب، ماده «مسح».
[41]. جهت ملاحظه خواننده گرامى معانى ديگر واژههاى عبرى براى «ختان» و «نامختون» و معادل يونانى آن از فرهنگها درج مىگردد:
muwl mool: a primitive root; circumcise, destroy, cut down, needs, cut in pieces; 1) to circumcise, let oneself be circumcised, cut, be cut off; 1a) (Qal) to circumcise; 1b) (Niphal) to be circumeised, circumcise oneself; 1c) (Hiphil) to cause to be circumcised; 1c1) of destruction (fig.); 1d) (Hithpolel) to be cut off; 1e) (Polel) cut down.
epispaomai ep-ee-spah-om-ahee become circumcised; 1) to draw on (let him not draw on his foreskin). From the days of Antiochus Epiphanes [B.C. 175-164] down, there had been Jews who, in order to conceal from heathen persecutors or scoffers the external sign of their nationality, circumcision, sought artificially to compel nature to reproduce the prepuce, by extending or drawing forward with an iron instrument the remnant of it still left, so as to cover the glans.
peritemno per-ee-tem-no: circumcise, 1) to cut around; 2) to circumcise; 2a) cut off one's prepuce (used of that well known rite by which not only the male children of the Israelites, on the eighth day after birth, but subsequently also "proselytes of righteousness" were consecrated to Jehovah and introduced into the number of his people); 2b) to get one's self circumcised, present ones self to be circumcised, receive circumcision; 2c) since by the rite of circumcision a man was separated from the unclean world and dedicated to God, the word is transferred to denote the extinguishing of lusts and the removal of sins.
akrobustia ak-rob-oos-tee-ah: probably a modified form of posthe (the penis or male sexual organ); uncircumcision, being circumcised, uncircumcised; though not circumcised; 1) having the foreskin, uncircumcised; 2) a Gentile; 3) a condition in which the corrupt desires rooted in the flesh were not yet extinct.
aperitmetos ap-er-eet'-may-tos uncircumcised; 1) uncircumcised 1a) metaph. those whose heart and ears are covered, i.e. whose soul and senses are closed to divine admonition.
[42]. رك: مسند احمد بن حنبل، حديث شماره 10705.
[43]. سيوطى در نقل روايت حذيفه مىنويسد: «اخرج ابن ابى شيبة و ابن ابى الدنيا فى كتاب الاخلاص و ابن جرير عن حذيفة، قال: القلوب أربعة: قلب أغلف، فذلك قلب الكافر...» آن گاه متن روايت حذيفه را نقل مىكند كه تفاوتهايى با حديث پيامبرص دارد، اگر چه در معنى شبيه آن است. شوكانى پس از نقل عبارت سيوطى درباره روايت حذيفه و حديث پيامبر از ابو سعيد مىافزايد: «و اخرج ابن ابى حاتم عن سلمان الفارسى مثله سواء موقوفا». بين مفسران معاصر مؤلف تفسير الفرقان روايت حذيفه را بدون دخالت دادن آن در تفسير آيه 88 بقره ذكر مىكند. مؤلف تفسير البشائر وتنوير البصائر، مثل طبرى و ابن اثير فقط براى ترجيح تفسير اول به آن استشهاد مىكند.
[44]. وى پس از بيان تفسير اول مىگويد: «هذا الذى رجحه ابن جرير واستشهد بما روى من حديث عمرو بن مرة الجملى عن أبى البخترى عن حذيفة قال: «القلوب أربعة ــ فذكر منها ــ وقلب أغلف مغضوب عليه وذاك قلب الكافر»؛ رك: ابن كثير، تفسير القرآن العظيم، رياض: دار طيبه، ط 1، 1418/1997، ذيل آيه 88 بقره.
[45]. اظهارات لغت نويسان عرب و صاحبان كتب «غريب القرآن» از بيانات زبيدى در تاج العروس تجاوز نمىكند. وى در ذيل مادّه «غلف» مىگويد: «الغلاف... ج غُلْفٌ بضمَّة وقُرِىءَ قوله تعالى: «وقالوا قلوبنا غُلُف» بضمتين، اى: أوعية لِلعلْم، فما بالنا لانَفقَهُ ما تَقولُ، وهى قراءة ابن عباس، وسعيد بن جُبير، والحسن البصرى، والاعرج، وابن مُحَيْصِنٍ، و عمرو بن عُبيد، والكلبى، و احمد ــ عن ابى عمرو ــ و عيسى، والفضلِ الرَّقاشى، و ابن ابى اسحاق... (وَقَلْبٌ اَغْلَف) بَيِّن الْغُلْفَة (كانّما اُغشى غِلافا فهو لا يَعى شيئا. ومنه الحديث: «القلوب اربعة: فَقَلْبٌ اَغْلَفُ» اى عليه غشاءٌ عن سماع الحق وقَبولِه، وهو قَلْبُ الكافر، وجَمعُ الاَغْلَفِ: غُلْفُ، ومنه قوله تعالى: «وقالوا قلوبنا غُلف»، أى فى غلاف عن سماع الحق وقبوله. وفى صفته صلى اللّه عليه وسلم: «يَفْتَحُ قُلُوبا غُلْفا» اى: مُغَشّاةً مُغَطّاةً... (ورجلٌ أغْلف بَيِّنُ الغلَفِ، محرِّكَةً): أى (أقْلَفُ) نقَلهُ الجوهرى، وهو الذى لم يَخْتَتِنْ، والغُلْفَةُ بالضمّ: القُلْفَةُ»، تاج العروس، تحقيق مصطفى حجازى، بيروت: التراث العربى، 1408/1987، ج 247، ص 224-225، ماده «غلف».
[46]. نهج البلاغه، تحقيق صبحى الصالح، قم: مركز البحوث الاسلاميه، 1395ق، ص 454-455، الكتاب 64: ومن كتاب لهع الى معاوية جوابا. مرحوم فيض الاسلام آن را به اين صورت ترجمه نموده است: «و شمشيرى كه با آن به جدّ (مادرى) تو (عتبة بن ربيعه) و به دايىات (وليد بن عتبه) و برادرت (حنظلة بن ابى سفيان) در يكجا (جنگ بدر) زدم نزد من است، و به خدا سوگند تو آنچنان كه من دانستم دلت در غلاف (فتنه و گمراهى كه پند و اندرز به آن سودى نبخشد) و خردت سست و كم است»، رك: ترجمه و شرح نهج البلاغه، تهران: مركز نشر آثار فيض الاسلام، 1372ش، ص 1057-1058.
در نامه ديگرى به معاويه آمده است: «أما بعد، فان مساويك مع علم اللّه تعالى فيك حالت بينك و بين أن يصلح أمرك، و أن يرعوىَ قلبك، يا ابن الصخر اللعين! زعمت أن يزن الجبالَ حلمُك ويفصل بين أهل الشك علمك، وأنت الجلْف المنافق، الأغلف القلب، القليل العقل، الجبان الرّذْل...»، ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، دار احياء الكتب العربية، ط 2 1387/1967، ج 16، ص 135؛ نيز رك: بحار الأنوار، تهران: وزارة الثقافة والارشاد الاسلامى، ج 33، ص 87، باب 16 ـ باب كتبه(ع) الى معاوية.
[47]. روايت بخارى چنين است: «حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ سِنَانٍِ حَدَّثَنَا فُلَيْحٌ حَدَّثَنَا هِلاَلٌ عَنْ عَطَاءِ بْنِ يَسَارٍ قَالَ لَقِيتُ عَبْدَ اللّهِ بْنَ عَمْرو بْنِ الْعَاصِ... قُلْتُ أخْبِرْنِى عَنْ صِفَةِ رَسُولِ اللّهِص فِى التَّوْراةِ قَال: أجَلْ وَاللّهِ إنَّهُ لَمَوْصُوفٌ فِى التَّوْراةِ بِبَعْضِ صِفَتِهِ فِى الْقُرْآنِ: يَا أَيُّهَا النَّبِىُّ إنَّا أرْسلْنَاكَ شَاهِدا وَمُبَشِّرا وَنَذِيرا وَحِرْزا لِلْأمِّيِّينَ أنْتَ عَبْدِى وَرَسُولِى سَمَّيْتُكَ المَتوَكِّلَ لَيْسَ بِفَظٍّ وَلاَ غَلِيظٍ وَلاَ سَخَّابٍ فِى الْأسْوَاقِ وَلاَ يَدْفَعُ بِالسَّيِّئَةِ السَّيِّئَةَ وَلكِنْ يَعْفُوا وَيَغْفِرُ وَلَنْ يَقْبِضَهُ اللّهُ حَتَّى يُقِيمَ بِهِ الْمِلَّةَ الْعَوْجَاءَ بِأنْ يَقُولُوا لاَ إِلَهَ إِلاَّ اللّهُ وَيَفْتَحُ بِهَا أَعْيُنا عُمْيا وَآذَانا صُمًّا وَقُلُوبا غُلْفا». صحيح البخارى، حديث شماره: 1981
[48]. روايت مزبور چنين است: «حَدَّثَنَا عَبْدُ اللّهِ بْنَ مَسْلَمَةِ حَدَّثَنَا عَبْدُ الْعَزِيزِ بْنِ أبِى سَلَمَة عَنْ هِلاَلِ بْنِ أبى هِلاَل عَنْ عَطَاءِ بْنِ يَسَارٍ عَنْ عَبْدِاللّهِ بْنِ عَمْرو بْنِ الْعَاصِ... أنَّ هَذِهِ الاْيَةَ الَّتِى فِى الْقُرْآنِ يَا أَيُّهَا النَّبِىُّ إِنَّا أرْسَلْنَاكَ شَاهِدا وَمُبَشِّرا وَنَذِيرا قَالَ فِى التَّوْراةِ يَا أيُّهَا النَّبِىُّ إنَّا أرْسَلْنَاكَ شَاهِدا وَمُبَشِّرا وَحِرْزا لِلاُْميِّيِّينَ أنْتَ عَبْدِى وَرَسُولِى سَمَّيْتُكَ الْمُتَوَكِّلَ لَيْسَ بِفَظٍّ وَلاَ غَلِيظٍِ وَلاَ سَخَّابٍِ بِالاُْسْوَاقِ وَلاَ يَدْفَعُ السَّيِّئَةَ بِالسَّيِّئةِ وَلَكِنْ يَعْفُو وَيَصْفَحُ وَلَنْ يَقْبِضَهُ اللّهُ حَتَّى يُقِيمَ بِهِ الْمِلَّةَ الْعَوْجَاءَ بِأنْ يَقُولُوا لاَ إلَهَ إِلاَّ اللّهُ فَيَفْتَحَ بِهَا أعْيُنا عُمْيا وَآذَانا صُمّا وَقُلُوبا غُلْفا». صحيح البخارى، حديث شماره 4461، سنن الدارمى، حديث شماره 6. همين روايت را احمد بن حنبل در مسند خود آورده است. وى در آن از قول عطاء مىافزايد: «قَالَ عَطَاءٌ لَقِيتُ كَعْبا فَسَألْتُهُ فَمَا اخْتَلَفَا فِى حَرْفٍ إلاَّ أنَّ كَعْبا يَقُولُ بِلُغَتِهِ أعْيُنا عُمُومَي وَ آذَانا صُمُومَي وَقُلُوبا غُلُوفَي. قَالَ يُونُسُ غُلْفَي». (مسند احمد بن حنبل، حديث شماره 6333). دارمى روايتى از كعب آورده است كه در عين شباهت، اختلافى نيز در عبارت با روايت مذكور دارد: «حَدَّثَنَا عَمْرُو بْنُ عَاصمٍ... عَنْ كَعْبٍ قَالَ: عَلَيْكُم بِالْقُرْآنِ فَإِنَّهُ فَهْمُ الْعَقْلِ وَنُورُ الْحِكْمَةِ وَيَنَابِيعُ الْعِلْمِ وَأحْدَثُ الْكُتُبِ بِالرَّحْمَنِ عَهْدا وَقَالَ فِى التَّوْرَاةِ يَا مُحَمَّدُ إِنِّى مُنَزِّلٌ عَلَيْكَ تَوْرَاةً حَدِيثَةً تَفْتَحُ فِيهَا أعْيُنا عُمْيا وَآذَانا صُمّا وَقُلُوبا غُلْفا. سنن الدارمى، حديث شماره 3193.
[49]. رك: سنن الدارمى، حديث شماره 9.
[50]. توضيح درباره اختصاراتى كه در فهرست آمده است:
تفسير اول: دلهاى ما در پوششى غلاف يا حجاب قرار دارد.
1/الف . دلهاى ما در پوششى قرار دارد كه آن پوشش فطرى و جبلّى است.
1/ب . دلهاى ما در حفاظى محكم قرار دارد و عقيده يا دعوت جديد نمىتواند در آن نفوذ كند.
تفسير دوم: دلهاى ما ظرف علم و دانش است.
2/الف . دلهاى ما ظرف علم است و به محمد(ص) و غير او نيازى ندارد.
2/ب . دلهاى ما ظرف علم است، و اگر دعوت محمد(ص) حق بود ما آن را مىپذيرفتيم.
2/ج . دلهاى ما آكنده از حقايق و معارف است و گنجايش آنچه را كه محمد(ص) آورده است ندارد.
تفسير سوم: دلهاى ما نامختون است.
براى مثال، علائم «1/2ب/3» در ستون «تفسير ذيل بقره / 88» نشانگر آن است كه مفسر، تفسير اول و تفسير دوم «ب» و تفسير سوم را ذيل آيه 88 سوره بقره آورده است.