در شمارههاي قبل، گزارش دو جلسه از دوره آموزشي - پژوهشي تفسير قرآن كريم از نظر خوانندگان گرامي گذشت و چنان كه پيش از اين نيز اشاره شد در اين دوره آموزشي - پژوهشي كه مبتني بر روش آموزش زبان قرآن توسط پيامبراكرم(ص) است، سورهها از آخر قرآن به ترتيب مورد بررسي و تفسير قرار ميگيرند. در طي هر جلسه ابتدا مفردات - كلمات و تركيبهاي جديد - هر سوره يك به يك مورد بررسي قرار ميگيرد و سپس با بياني بسيار روان و شيوا و در عين حال ساده مباحث عميق و لطيف قرآني طرح ميشود و در انتهاي هر جلسه نيز گفت و شنود قرآني بين استاد و حاضران جلسه صورت ميگيرد كه تاكنون به بحث و بررسي سوره ناس پرداخته و در ادامه به ارتباط سوره ناس و فلق اشاراتي نغز شده است.
با توجه به استقبال شايان توجه شما خوانندگان گرامي، در اين شماره نيز متن مطالب مطرح شده در جلسه سوم از اين سلسله مباحث تقديم حضور علاقهمندان مباحث قرآني ميشود.
پيش از اين گفتيم كه وسواس خناس هم ميتواند جن باشد و هم انس و اين انسان وسوسهگر، هم ميتواند انسان سرشناس و معتبر باشد و هم انسان ناشناس و گمنام؛ هم ميتواند آشنا باشد و هم غريبه؛ ممكن است انسان شريف و شايستهاي باشد يا يك فرد نالايق و ناشايست؛ ميتواند زن باشد يا مرد؛ يعني هرچيز پيرامون انسان ممكن است براي او آفتخيز باشد. بخش ديگر آموزههاي سوره ناس اين است كه انسان در چنين مواقعي كه با يك وسواس خناس روبهرو ميشود به چه ملجأو پناهگاهي ميتواند پناه ببرد. اين سوره خداوند را تنها پناهگاه امن براي انسان معرفي ميكند و او را ربالناس، ملكالناس و الهالناس ميداند. كسي كه در هنگام وحشت دروني انسان، ميتواند آرامشبخش او باشد و انسان را در مقابل وسوسهگران حمايت كند. نكته جالب توجه در مورد وسواس خناس منالجنه والناس اين است كه هرچه اين وسوسهگر مخفيتر باشد و خود را بيشتر در زير پوششها و حجابهاي مختلف پنهان كند، خطرناكتر و حيلهگرتر خواهد بود. در زبان عربي خناس يعني زرنگ و زيرك؛ به اين معنا كه ميتواند در جهت منافع و مصالح خود با مردم رفتاري توأم با مكر و دغلبازي داشته باشد. يعني آدمي كه ميتواند سر ديگران كلاه بگذارد ولي هرگز اجازه نميدهد ديگران سرش كلاه بگذارند. در زمان جاهليت، اعراب از اين واژه براي دختران و پسران خود اسم ميگذاشتند و دختر را خنساء و پسر را اخنس نام مينهادند به اين اميد كه در آينده فردي زرنگ باشد. چنين اسمهايي در واقع نوعي اعتبار را براي صاحبان آنها به ارمغان ميآورد. ابليس يك وسواس خناس است اما او يگانه وسوسهگر نيست؛ وقتي ميگوييم "حزب شيطان" يعني كساني كه همچون شيطان، وسوسهگرند و در جهت منافع ابليس حركت ميكنند.
الذي يوسوس في صدور الناس حال، اين وسوسهگر چگونه انسان را وسوسه ميكند؟ در روايتي از ابن عباس پيامبر(ص) پاسخ اين سوءال را چنين داده است: " الشيطان جاسم علي قلب آدم " شيطان هوشيار و محكم و استوار بر سر دروازه قلب انسان ايستاده است. البته او اجازه ورود به قلب انسان را ندارد، زيرا قلب انسان از آن خداوند است و شيطان و شيطانصفتان را در آن راه نيست و به همين دليل است كه در اين آيه في صدور الناس آمده نه " في قلوب الناس ". قلب انسان، عرش خداي رحمان است نه منزلگاه شيطان، اما او چون خناس است، زيرك و دغلباز است سعي ميكند از بيرون تا آنجا كه اجازه ورود دارد قلب انسان را به سيطره خود درآورد و انسان ضعيف و زبون در مقابل اين وسوسهگري سست ميشود و اجازه ميدهد قلب او كه جايگاه عشق خداوند سبحان است به محاصره القائات و وسوسههاي شيطان درآيد. در چنين شرايطي شيطان بر ورودي و خروجي قلب انسان مسلط ميشود و اوست كه كنترل ميكند چه چيزي وارد قلب شود و چه چيزي از قلب بيرون رود و به اين ترتيب است كه:" فاذا ذكرالله خنس و اذا غفل وسوس". از اين حديث شريف چنين برميآيد كه تمام هنر شيطان رجيم وقتي نمايان ميشود كه انسان، غافل ميشود. تا وقتي انسان متوجه اعمال خود است، شيطان پنهان ميشود ولي همچنان حضور دارد و همين كه انسان غفلت كرد از كمين بيرون ميآيد و با پچپچ و وزوز خود، شروع به وسوسه ميكند و سپس دوباره پنهان ميشود تا در فرصت مناسب از غفلتهاي انسان سوء استفاده كند. اما آدمي بايد مواظب پچپچها و وزوزهاي شيطان خناس باشد. اين كه ميگويم پچپچ و وزوز به اين دليل است كه در بعضي از كتابهاي لغت ديدهام كه در معني وسوسه اين واژه را آوردهاند. "وسوسةالريح" يعني باد وزيد. پس اين وسوس همان وزوز است. در همين كتابها ميخوانيم: وَسوَس يعني هَمَسَ و همس يعني آرام صحبت كردن و پچپچكردن.
در حاشيه صحبتهايمان جا دارد به موضوع مهمي اشاره كنم و آن اين كه حديث معتبري است كه ميگويد:
"نزلالقرآن (يا انزل القرآن) علي سبعة احرف ". البته تا به حال بيش از چهل معنا و تفسير براي اين حديث ارائه شده است. منظور اين حديث شريف نبوي را چنين دريافتيم كه گرچه همه مردم به ظاهر متفاوت هستند و اقوام مختلف به زبانهاي گوناگون صحبت ميكنند ولي الفباي اصلي قرآن فقط هفت حرف است كه اين هفت حرف در همه زبانها مشترك است و اين نشان ميدهد كه قرآن براي همه زبانها و اقوام آمده است نه فقط براي اعراب و همه اقوام ميتوانند قرآن را بفهمند. نكته جالب توجه اين كه بقيه حروف همه مشتق از اين هفت حرف اصلي هستند و جالبتر اين كه اين هفت حرف نماينده ديگر حروف هستند. با توجه به جدولي كه در اين باره تهيه شده ميتوان به نتايج جالبي رسيد از جمله اين كه چون "ز" با "س" همخانواده است ميتوان نتيجه گرفت كه وسوس همان وزوز است كه بايد از آن پرهيز كرد. جدول خانواده حروف عبارتاند از:
1 - خانواه حرف الف و همزه: حروف ه••، ح، خ، ع، غ.
2 - خانواده حرف ب: حروف ف، پ، م، و.
3 - خانواده حرف ت: حروف ث، چ، د، ذ، ط، ظ.
4 - خانواده حروف "ر" و "ل": با هم يك خانواده را تشكيل ميدهند زيرا از يك جنس هستند.
5 - خانواده حرف ز: حروف ي، ژ، گ، ج، س، ش، ض.
6 - خانواده ق و ك: همخانوادهاند. قاف همان كاف است و گاف هم ميتواند جزو اين خانواده باشد.
7 - خانواده حرف ن: انواع نون هم براي خودشان يك خانوادهاند. " نون "هاي مختلفي كه در زبانهاي گوناگون وجود دارند و اسامي متفاوتي هم دارند براي خود يك خانوادهاند.
شناخت اين جدول، افق جديدي را در شناخت و فهم آيات قرآن برما نمايان ميكند. زيرا اين امكان را به ما ميدهد كه با زبان فارسي خودمان -، همانطور كه عربها با زبان عربيشان به سراغ قرآن ميروند و از آن استفهام ميكنند - به سراغ قرآن برويم و بهطور مساوي با ديگر زبانها از قرآن بياموزيم. به عبارت ديگر فاصله همه زبانها با قرآن يكسان ميشود. يكسان يعني اين كه قرآن مركز دايرهاي قرار ميگيرد كه همه زبانها در اطراف آن و حول محور آن قرار ميگيرند و همانطور كه زبان عربي ميتواند بستر فهم قرآن باشد، زبان فارسي هم ميتواند چنين شرايطي داشته باشد و به همين ترتيب زبانهاي ديگر هم ميتوانند بستر مناسب فهم قرآن باشند و در اين مورد هيچ تفاوتي بين زبانها نيست. همانطور كه در دعوت پيامبر(ص) به دين اسلام هيچ تفاوتي بين اقوام مختلف وجود نداشت. پيامبراكرم(ص) بارها ميفرمودند كه: " ليس لعربي علي عجمي ولا لابيض علي اسود و...": در مكتب اسلام هيچ كس هيچ برتري و فضلي نسبت به ديگران ندارد. "الناس سواسيةكاسنان المشط ". مشط يعني شانه. اسنان مشط يعني دندانههاي شانه و دندانههاي شانه همه به اندازه هم و مساوي هستند. منظور از اين حديث شريف اين است كه انسانها مثل دندانههاي شانه باهم مساوياند. در فهم قرآن همه مساوياند و اگر غير از اين باشد، شأن قرآن نبوده و با طبيعت قرآنسازگار نيست. اين تعليم كيميا صفت يعني خانوادههاي حروف به صورت يك بزرگراه به سمت فهم قرآن ميروند و اين نشان ميدهد كه هرگز راه فهم يك زبان آسماني لزوماً از يك زبان نميگذرد. طبيعت قرآن، يك زبان است و هر زبان و ادبياتي كه در كنار قرآن قرار ميگيرد ميتواند با آن ارتباط برقرار كند و داد و ستد خود را با قرآن آغاز كند. براي اين كه جدول خانواده حروف خوب در ذهن شما جاي بگيرد مثال ديگري ميزنم: كلمه فلق در سوره فلق، اولين كلمه ناآشناست كه ما براي ورود به سوره فلق بايد ابتدا آن را بياموزيم. حرف "ف " با حرف "ميم" هم خانواده است. "قاف "و "كاف "نيز با يكديگر همخانوادهاند. پس كلمه فلق با كلمه ملك در سوره ناس همخانواده است. يعني ديگر فلق كلمه ناآشنايي نيست. چرا كه با ملك كه قبلاً آن را شناختهايم همخانواده شده است. ميبينيم بدون اين كه كلاس درسي باشد، بدون حضور هيچ استادي، قرآن، خود، زبان خود را آموزش ميدهد. خلق بر وزن فلق است و تنها در يك حرف اختلاف دارند. غاسق اگر به وزن فلق برود ميشود غسق. حال سه كلمه هم وزن داريم كه در حرف آخر مشترك هستند. فلق، خلق، غسق. جالب است بدانيد كه در علم زبانشناسي امروز، اين كلمهها و جملهها نيستند كه بار معنايي كلام را در بردارند، بلكه حرفها حامل بار معنايي كلام هستند كه وقتي به هم ميپيوندند بار معنايي كلمه را شكل ميدهند و كلمهها وقتي به هم ميپيوند بار معنايي جمله را سامان ميدهند. قرآن با اين روش ساده و شيرين ميخواهد به ما زبانشناسي ياد بدهد و اگر زبان مهمترين پديده در ارتباط انسان و نزديكترين پديده به تفكر اوست و اگر زبان و تفكر با هم آميختهاند، قرآن اولين استاد زبانشناسي است. به جدول حروف باز ميگرديم. ميخواهيم مسألهاي به نام اشتقاق را مطرح كنيم. كلمات مشتق از يك ريشه، بدون تغيير در حروف اصلي و ترتيب آنها، اشتقاق صغير را شكل ميدهند. اشتقاق صغير همان چيزي است كه ما در كلمات همخانواده به آن رسيديم. اشتقاق كبير نوع ديگري از اشتقاق است كه در آن، حروف همان هستند اما، جاي آنها عوض ميشود. يعني يك يا دو يا سه حرف جايشان را به همخانوادههايشان ميدهند. مثلاً در كلمه اعبد، دال به جاي ذال و با به جاي واو قرار گرفته است و ميتوان گفت كه اعبد از اعوذ مشتق شده است.
تا همين جا كافي است تا بدانيد كه خداوند، از طريق نزول آياتش، بسياري از علوم و معارف را به انسان منتقل كرده است اما هميشه اينطور نيست كه انسان از حكمت همه چيز آگاه باشد. همانطور كه خدا انواع ويتامينها را آفريد اما به بنده خود نگفت كه اين ويتامين C با فلان اسم علمي و تركيب شيمايي و فلان خاصيت است، خود نيز به همين شكل - اما به مراتب بسيار والاتر - در قرآن متجلي شده است. صاحب قرآن، صاحب جهان است و طبيعت، نسخه ديگري از قرآن و قرآن هم نسخه ديگري از آفرينش است. انسانها همانطور كه به طور خود به خودي نيازهايشان را از طريق طبيعت رفع ميكنند، نياز به هدايت هم دارند و اين نياز را از طريق قرآن رفع ميكنند و اگر كسي خود نخواهد از قرآن بهره ببرد، اگر همه كائنات هم بيايند و بخواهند قرآن را به او بفهمانند، ثمري ندارد. يعني آن فهم، فهم موءثري نيست. زيرا فهم اوليه و ابتدايي كه بنيانگذار شعور انسان است در ذهن او جاي نگرفته و با وجود او در نياميخته است. اين فهم ابتدايي را دست كم نگيريد. فهم ابتدايي و اوليه، انسان را براي درك مفاهيم بعدي آماده ميكند. و در واقع محل استقرار تمام مفاهيمي است كه ميخواهد در ذهن انسان جاي بگيرد. در مورد آموزش قرآن هم همينطور است. اگر اين مفاهيم - آنچه تا به حال آموختهايم و به آن مفاهيم اوليه تفسير قرآن ميگوييم - در ذهن انسان جاي نگيرد، مطالعه تمام تفسيرها هم موءثر نخواهد بود و بيجهت اغراي به جهل كردهايم يعني بدون اين كه واقعاً با قرآن مرتبط شده باشيم، خود را "قرآندان "دانستهايم. در اين صورت حتي ارائه هزاران هزار نكته تفسيري مشتمل بر 100 مگابايت اطلاعات تفسيري هم به ذهن انسان تأثيري نخواهد داشت. اين رفتار، نوعي رفتار ماشيني با مغز انسان و نوعي تحميل اطلاعات به ذهن آماده و پذيراي انسان اوست. در حالي كه قرآن به تعبير حضرت علي(ع) بايد مرهم جراحت قلب آدمي باشد. اين همان طبيعت كوثري قرآن است كه انسان را در بدو ورود به عرصه خود آنچنان پيش ميبرد كه او هر لحظه بيشتر از پيش خود را غرق در مفاهيم عميق و زيباي آن مييابد.