ابوسفيان

پدیدآورسیدعلیرضا واسعی

نشریهدائرة المعارف قرآن

شماره نشریهجلد 1

تاریخ انتشار1388/01/30

منبع مقاله

share 4031 بازدید

ابوسفيان: صخر‌بن‌حرب‌بن‌امية‌بن عبد شمس،[1] از سران مشرك مكّه

سال ولادت او، متفاوت ذكر شده است. برخى آن را ده سال پيش از عام‌الفيل، يعنى حدود 560 ميلادى دانسته‌اند.[2] پدرش حرب، نديمِ عبدالمطّلب و از بزرگان مكّه بود؛ از اين رو، پس از مرگ او، زنان قريش* گويا مدّت‌ها در سوگوارى‌ها با نوحه «واحربا» از او ياد مى‌كردند.[3] ابوسفيان خود از اشراف،[4] حاكمان و از جرّاران مكّه[5] (كسانى‌كه بر بيش از هزار تن فرماندهى دارند)[6] و نديم عبّاس‌بن عبدالمطّلب بود[7] و پس از پدر، رهبرى قريش را در جنگ‌ها و كاروان‌هاى تجارى برعهده گرفت.[8] وى يكى از معدود باسوادان قريش[9] و از بازرگانان بود[10] كه روغن و پشم مى‌فروخت.[11] گاه با دارايى‌هاى خويش و ديگران، بازرگانان را تجهيز كرده، به سرزمين‌هاى عجم مى‌فرستاد وگاهى خود نيز با آنان همراه مى‌شد.[12] رأى او نافذ، و‌پرچم مخصوص سران، معروف به «عُقاب» در اختيارش بود.[13] فردى خويشاونددوست بود[14] و شايد آن‌چه از او در حمايت از فاطمه(عليها السلام)در مقابل ابوجهل نقل كرده‌اند، به دليل همين ويژگى باشد.[15] او را از زنادقه قريش نام برده‌اند.[16] تاريخ از بى‌بندوبارى او سخن‌ها دارد. ماجراى هم‌خوابگى او با سميّه (زن بدكاره معروف) و تولّد زيادبن‌ابيه، بحث‌هاى بسيارى را در تاريخ برانگيخته است.[17] به هر حال، جزئيات زندگى او پيش از اسلام، روشن نيست و پس از آن نيز به جهات سياسى و اقتدار امويان، آن‌چه در مسلمانى و تنزيه او نقل شده، محلّ نقد است.
پس از برانگيخته شدن پيامبر(صلى الله عليه وآله)، ابوسفيان با ديگر سران مكّه، از سَر حسادت و رقابت ديرينه قومى ـ قبيله‌اى، به‌دشمنى با حضرت برخاست؛[18] چون با حضور پيامبر، ديگر جاى‌گاهى براى اونمى‌مانْد و در قدرت اجتماعى او ضعف و سقوط راه مى‌يافت.[19] ابوسفيان خود نيز به اين مسأله اذعان كرده، در پاسخ پرسش پيامبر(صلى الله عليه وآله)كه چرا با اين‌كه مى‌دانى من رسول خدايم، با من مى‌جنگى، گفت: مى‌دانم تو راست مى‌گويى؛ امّا تو جاى‌گاه مرا در قريش مى‌دانى و چيزى آورده‌اى كه با آن، ديگر بزرگى و شرفى براى من نمى‌ماند؛ پس با تواز سر حميّت و كراهت مى‌جنگيم.[20] او از جمله كسانى است كه مى‌كوشيدند پيامبر(صلى الله عليه وآله)را از حركت باز دارند[21] و چون با اصرار پيامبر و پايدارى او بر اهدافش مواجه شدند، از او خواستند تا پيامبرى خويش را اثبات كند، و‌بخشى از مشكلات زيستى مردم مكّه را به اعجاز برطرف سازد؛[22] آن‌گاه در جمع شاكيان بر ضدّ پيامبر، نزد ابوطالب رفته، گفتند: برادرزاده‌ات به خدايان ما بد مى‌گويد. دين ما را زشت، بزرگان ما را نادان و پدران ما را گمراه مى‌شمارد. يا او را از اين كار بازدار، يا از ما دورش كن.[23] به رغم همه اين دشمنى‌ها، او از جمله كسانى است كه پنهان و شبان‌گاه، پشت خانه رسول خدا مى‌نشستند و بى‌خبر از هم، آيات الهى را مى‌شنيدند و هنگامى‌كه «اخنس» نظر او را درباره آيات قرآن پرسيد، گفت: اى ابوثعلبه! به خدا چيزهايى شنيدم‌كه مى‌فهمم و منظور از آن را نيز مى‌دانم. چيزهاى ديگرى نيز شنيدم كه نه مى‌فهمم و نه مقصود آن را مى‌دانم.[24]
ابوسفيان چون از تصميم پيامبر براى هجرت به مدينه آگاه شد، با شركت در دارالندوة، و‌براى‌پيش‌گيرى از گسترش اسلام، پيشنهادِ مطرح شده (ترور) را پذيرفت.[25] پس از هجرت پيامبر(صلى الله عليه وآله)با «اُبىّ‌بن‌خلف جمحى» به‌مردم مدينه نامه نوشته، از پناه دادن حضرت، ابراز ناخرسندى كرد[26] وبراى فرو نشاندن خشم خويش، دارايى‌هاى مهاجران مسلمان را مصادره نمود و خانه جحش‌بن‌رياب اسدى (از پسرعمّه‌هاى پيامبر) را به فروش گذاشت. اين عمل، نكوهش و هجو ابواحمدبن‌جحش را ـ با اين‌كه دخترش «رفاعه» در كابين ابواحمد بود در پى داشت.[27]
نخستين مواجهه نظامى مشركان بامسلمانان، هشت ماه پس از هجرت در بطن‌رابُغ (ده ميلى جحفه) به رهبرى ابوسفيان بود كه بدون درگيرى پراكنده شدند.[28] در سال دوم هجرت، دربازگشت از شام كه رياست كاروان تجارى قريش را بر عهده داشت، در نزديكى مدينه از بيم رويارويى با مسلمانان، از بيراهه و جاده ساحلى، كاروان را به سلامت به مقصد رساند. او از اين مخمصه جان سالم به در برد؛ امّا به واقع، علّت پيدايش جنگ* بدر، تقاضايش از اهل مكّه براى حمايت از كاروان بود.[29] در اين جنگ يك فرزند ابوسفيان (حنظله) كشته و فرزند ديگرش (عمرو) اسير شد و وقتى مسلمانان براى‌آزادى اواز ابوسفيان فديه خواستند، گفت: مال و خون باهم جمع نمى‌شود.[30]
ابوسفيان پس از شكست مشركان در بدر، به روش‌هاى گوناگون به تحريك قريش پرداخت.[31] گريستن بر مردگان را براى همه و استعمال بوى خوش و هم‌خوابگى با زنان را براى خويش، تا انتقام حرام كرد.[32] او كه از آن پس، تمام جنگ‌هاى قريش را بر ضدّ اسلام رهبرى مى‌كرد،[33] اندكى بعد شبان‌گاه با سپاهى بر بنى‌نضير وارد شد و با كسب خبر از آنان، سحرگاه به «عريض» در سه ميلى مدينه رفته، مردى از انصار را كشت و خانه‌ها و كاه‌ها را آتش زد كه با تعقيب پيامبر(صلى الله عليه وآله)پا به فرار گذاشت و براى سبك‌بالى، فرمان داد تا كيسه‌هاى آرد خود را بريزند؛ ازاين‌رو اين تعقيب و گريز، غزوه «سويق» (آرد) نام گرفت.[34]در سال سوم با سه هزار تن، سپاهى بزرگ را بر ضدّ مسلمانان سازمان‌دهى كرد[35] و جنگ اُحد را پيش آورد. مشركان در مسير راه اُحد، در منطقه «ابواء» بر آن شدند تا قبر آمنه مادر پيامبر را نبش و خاكه استخوان‌هاى او را با خود ببرند تا ضمانتى براى مصونيّت زنانشان در جنگ باشد؛ امّا در رايزنى ابوسفيان با اهل نظر، از بيم آن‌كه بنى‌بكر و بنى‌خزاعه به عمل مشابهى بر ضدّ آنان دست زنند، از انجام آن منصرف شدند.[36] پس از جنگ اُحد* كه با پيروزى مشركان خاتمه يافت، ابوسفيان بر فراز كوه رفته،فرياد برآورد كه جنگ، گاه به نفع شما و گاه به نفع ما است و بدين شكل به سرزنش مسلمانان پرداخت كه با درايت پيامبر(صلى الله عليه وآله)به او پاسخى در خور داده شد.[37] وى در بازگشت از اُحد، براى سال ديگر، جنگى را وعده داد كه پيامبر در آن موعد به كارزار آمد. ابوسفيان و يارانش از مكّه بيرون آمدند و تا «مجنّه» (مرالظهران) پيش رفتند؛ امّا به بهانه سخت‌سالى برگشتند.[38] اين جريان به غزوه بدرالصغرى مشهور شده است. در سال چهارم، پس از واقعه بنى‌نضير، ابوسفيان فردى را براى ترور پيامبر(صلى الله عليه وآله)به مدينه فرستاد كه بعد از دست‌گيرى او و افشاى توطئه، حضرت، عمروبن اميّه ضمرى و سلمة‌بن‌اسلم را براى كشتن ابوسفيان به مكّه روانه كرد كه به انجام آن توفيق نيافتند.[39] رسول خدا، در پاسخ به هجو ابوسفيان نيز به حسان‌بن‌ثابت فرمان داد تا او را هجو كند.[40] او در سال پنجم، به تحريك يهوديان، جنگ بزرگ‌احزاب* (خندق) را رهبرى كرد كه با ناكامى مشركان خاتمه يافت.[41] ابوسفيان در صلح حديبيّه، در حبس عثمان كه به نمايندگى از طرف رسول خدا به شهر مكّه رفته بود، نقشى آشكار داشت.[42] پس‌از آن‌كه اشراف قريش، با يارى پنهان بنى‌بكر (هم‌پيمان خويش) بر ضدّ بنى‌خزاعه (هم‌پيمان مسلمانان) پيمان شكستند، ابوسفيان به نمايندگى از طرف مكّه براى تجديد پيمان، به گفتوگو باپيامبر(صلى الله عليه وآله) مأمورشد[43] وبراى متقاعدكردن حضرت، افرادى را واسطه قرار داد؛ ولى بى‌آن‌كه توفيقى يابد، به مكّه بازگشت.[44] در سال هشتم هجرى، در قضيه فتح مكّه و پيش‌ازآن، به ترغيب عبّاس، اسلام آورد[45] و چون فردى افتخارجو و امتيازطلب بود، با وساطت همو، پيامبر(صلى الله عليه وآله)خانه‌اش را محلّ امن قرار داد؛[46] ازاين‌رو اهل تحقيق، اسلام ابوسفيان را به ديده ترديد نگريسته، بدان وقعى نمى‌نهند.[47] از كرده‌ها و گفته‌هاى او پس از اسلام آوردنش، به خوبى مى‌توان ظاهرى بودن اسلامش را دريافت؛[48] چنان‌كه وقتى تجمّع مردم را بر گرد پيامبر ديد، به‌حسادت گفت: اى كاش اين جمع از او برگردند! پيامبر بر سينه‌اش كوفت و فرمود: خداوند خوارت‌كند! او استغفار كرد و گفت: به خدا سوگند! آن را فقط به جهت آن‌چه در خاطرم گذشت، بر‌زبان راندم و... اكنون‌يقين كردم كه تو رسول‌خدايى.[49]
در بازگشت مسلمانان از مكّه، در نبرد با هوازن (غزوه حنين*) كه بسيارى از مسلمانان گريختند، بر پايه روايتى، ابوسفيان آنان را مسخره‌كرد[50] و اين نخستين نبردى بود كه در جمع مسلمانان حضور داشت و با پيروزى مسلمانان و كسب غنايم بسيار، نتوانست چشم‌داشت خود را از آن غنايم كتمان كند و از پيامبر(صلى الله عليه وآله)خواست تا وى را نيز از آن بهره‌مند سازد.[51] رسول خدا آن را ميان قريش تقسيم كرد و بخش عمده آن را به «مؤلفة‌القلوب» كه ابوسفيان نيز يكى از آنان بود، داد[52] او صد شتر و چهل اوقيه گرفت؛ سپس از پيامبر خواست تا به فرزندانش نيز سهمى دهد كه حضرت چنين كرد؛ آن‌گاه به پيامبر گفت: تو چه بزرگوارى! پدر و مادرم فداى تو. آن‌گاه كه با تو جنگيدم، بهترين جنگ‌جو بودى و وقتى تسليم‌توشدم، چه نيكو مداراگرى.[53] در غزوه طايف در سپاه اسلام بود، و‌در آن، يك چشم خود را از دست داد.[54] هنگامى كه مردم هوازن تسليم شدند، رسول‌خدا او و مغيرة‌بن‌شعبه را به شكستن بت «لات» در ديار آنان (طايف) مأمور كرد؛[55] هم‌چنين بنابه قولى، براى شكستن بت «منات*» كه در ناحيه «مشلّل» در «قُدَيد» (منطقه‌اى در اطراف مكّه) بود، فرمان يافت.[56]گفته‌اند: هنگام رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله)نماينده حضرت در نجران،[57] يا مسعاة[58] براى جمع صدقات بود. در بازگشت، در ميان راه وقتى از جانشينى ابوبكر و به تعبير او ابوالفصيل آگاه شد، گفت: من چيزى را مى‌بينم كه جز خون آن را فرو نمى‌نشاند؛[59] البتّه واقدى حضور وى را در مدينه، در آن هنگام، نظر اجماعى اصحاب مى‌داند؛[60] به هر روى، از مدائنى نقل است كه در اين قضيه، نزد على(عليه السلام)رفت وازاين كه فردى از پست‌ترين قبيله قريش به خلافت رسيده، خواست تا حضرت كه به خلافت سزاوارتر است، به اعتراض و ستيز برخيزد[61] وآمادگى خودرا براى حمايت از خلافت على اعلام كرد؛ امّا امام على نپذيرفت.[62] عمر كه فتنه‌گرى او را مى‌دانست، به ابوبكر پيشنهاد كرد تا او را تطميع كند و بدين‌گونه بر جاى نشست و بيعت كرد.[63] در حجّى كه با ابوبكر همراه بود، موجب خشم او شد. ابوقحافه (پدر ابوبكر) كه حاضر بود، گفت: پسرم! صدايت را نزد ابن‌حرب پايين بياور.[64] در زمان خلافت عمر، مورد احترام خليفه بود و بر فرشى كه اختصاصى او و عبّاس بود، مى‌نشست.[65] در سال 13 هجرى، در نبرد «يرموك» همراه فرزندش يزيد شركت‌كرد[66] و چشم ديگر خود را در آن از دست داد و نابينا شد.[67] در دوره خلافت عثمان كه در يك دگرگونى چندين ساله، امويان بر رقيب خود برترى يافتند، منزلتى مضاعف يافت[68] و در جمع امويان آشكاراگفت: حال كه گوى خلافت به دست شما افتاده، در ميان خود آن را بگردانيد و نگذاريد از دستتان بيرون رود.[69]
وفات‌ابوسفيان رانيز به اختلاف،سال‌هاى30، 31، 33 يا 34 نقل كرده‌اند؛ بنابراين، هنگام مرگ، 88 يا 93 سال داشت.[70] از او فرزندانى‌چون معاويه‌سر سلسله امويان و امّ‌حبيبه همسر پيامبر(صلى الله عليه وآله)ماند. نقل است: روزى بر شترى سوار بود. معاويه افسار آن را مى‌كشيد و يزيد از دنبال، آن را مى‌راند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)سواره، كِشنده و راننده رالعن كرد.[71] ازمدائنى نقل شده كه پيامبر سائلى را عطايى داد و او ثنا گفت و شكر كرد. رسول خدا فرمود: اگر به ابوسفيان بخشش شود، ثنا نمى‌گويد و شكر نمى‌گزارد.[72]

ابوسفيان در شأن نزول:

مفسّران، در ذيل آيات بسيارى از ابوسفيان نام برده‌اند كه بيش‌تر آن‌ها در نفى و زشت شمارى ابوسفيان و حاكى از واقعيّت زندگى او است؛ امّا اندكى از آن‌ها، به گونه‌اى در تأييد و نيكونمايى او آمده كه با توجّه به اقتدار امويان و كوشش آنان در تنزيه وى، ترديد در آن‌هاامرى پذيرفتنى است.
1. ابن‌عبّاس از ابوبكر نقل كرده كه مقصود از آيات 8 و9 ليل/92  (وَ أمّا مَن بَخِلَ وَ استَغنى * وَ كَذّبَ بِالحُسنى = امّا آن كس كه بخل و بى‌نيازى ورزيد، و‌آن بهترين را تكذيب كرد) ابوسفيان‌بن حرب است.[73] «اشقى» در آيه پانزدهم همين سوره را نيز او دانسته‌اند.[74]
2. «أرَءَيتَ الّذى يُكَذِّبُ بِالدّينِ * فَذ لِكَ الَّذى يَدُعُّ اليَتيمَ = آيا آن كس كه روز جزا را دروغ مى‌شمرَد، ديدى؟ او همان كسى است كه يتيم را[به اهانت]مى‌رانَد.» (ماعون/107، 1‌و 2) گفته شده است كه ابوسفيان، هر هفته دو شتر نحر مى‌كرد. يتيمى نزدش آمد و از او چيزى خواست. وى او را با عصايش راند و اين آيات درباره‌اش نازل شد.[75]
3. آيات 4 تا 6 ص‌/ 38: «وَ عَجِبوا أن جاءَهم مُنذِرٌ مِنهُم وَ قالَ الكـفِرونَ هذا سحِرٌ كَذّابٌ * أَجَعَل الألِهةَ إلـهاً وحداً إنَّ هذا لَشىءٌ عُجابٌ * وَ انطَلَقَ‌الملأُ مِنهُم أنِ امشوا وَ اصبِروا عَلى ءَالِهَتِكُم إنّ هذا لَشىءٌ يُراد = در شگفت شدند از اين‌كه بيم‌دهنده از ميان خودشان برخاست و كافران گفتند: اين جادوگرى دروغ‌گو است. آيا همه خدايان را يك خدا گردانيده است؟ اين چيزى بس شگفت است! مهترانشان به راه افتادند [و گفتند]كه برويد و بر پرستش خدايان خويش پايدارى ورزيد. اين است چيزى كه از شما خواسته شده است.» روايت شده كه دسته‌اى از اشراف قريش، از جمله ابوسفيان، نزد ابوطالب آمده، درباره پيامبر با او گفت و گو و شكايت كردند. پيامبر(صلى الله عليه وآله)به آنان فرمود: يك كلمه است كه اگر بدان روى كنيد [=آن‌را بپذيريد]بر عرب سيطره يافته، عجم را به فرمان مى‌آوريد و آن اين است كه بگوييد: «لا‌إلـه إلاّ اللّه» و خود را از هرچه جز او است، عارى كنيد. مشركان دست برهم زده، گفتند: اى محمّد! آيا مى‌خواهى خدايان را به خداى واحد بدل كنى؟ اين كار تو بس شگفت است! سپس پراكنده شدند و اين آيات درباره آنان نازل شد.[76] ابن هشام از ابتداى سوره را در شأن آنان مى‌داند.[77]
4. از ابن‌عبّاس نقل شده كه ابوسفيان و ديگر سران، گرد هم آمده، بر آن شدند تا با پيامبر(صلى الله عليه وآله)درباره آن‌چه مدّعى است، گفت و گو كنند كه شايد عذر او را بپذيرند؛ ازاين‌رو او را فراخوانده، ابتدا با سرزنش، سپس با تطميع با او سخن گفتند وچون پافشارى پيامبر را ديدند، گفتند: اى محمد! اگر آن‌چه را مى‌گوييم، نمى‌پذيرى، پس بدان‌كه زندگى هيچ كس از مردم، چون ما در تنگى و سختى نيست؛ پس از خدايى كه تو را به پيامبرى برانگيخته است بخواه تا اين كوه‌ها را كه مكّه در محاصره آن‌ها قرار دارد، هموار سازد و سرزمين ما را بگسترد. پيامبر اين خواسته را نيز رد كرد و‌...؛ سپس گفتند: به‌راستى ما به تو ايمان نمى‌آوريم، جز اين‌كه آن‌چه را گفته‌ايم، انجام دهى. خداوند آيات 90 تا 93 اسراء/17 را درباره آنان نازل كرد و به پيامبرش فرمان داد تا اين‌گونه بدانان پاسخ‌گويد:[78]«قُل سُبحانَ رَبّى هَل كنتُ إلاّ بَشراً‌رَسولا».
5‌. ابوسفيان، ابوجهل و اخنس‌بن‌شريق، در تاريكى شب، برخلاف آن‌چه از ديگران مى‌خواستند، خود، به شنيدن آيات الهى مى‌ايستادند. كلبى گفت: ابوسفيان، وليد و ديگران همه باهم آمدند و گوش فرا دادند كه رسول قرآن مى‌خواند، و‌خواندن وى، در دل‌هاى ايشان اثر نمى‌كرد؛ از آن‌كه دل‌هاى ايشان زنگار كفر داشت و حق‌پذير نبود.[79]
خداوند در آيه 25 انعام/6 درباره آنان فرموده است: بعضى از ايشان به سخن تو گوش مى‌دهند؛ ولى ما بر دل‌هايشان پرده‌ها افكنده‌ايم تا آن را درنيابند و گوش‌هايشان را سنگين كرده‌ايم و هر معجزه‌اى را كه بنگرند، بدان ايمان نمى‌آورند وچون نزد تو آيند، با تو به مجادله‌پردازند.كافران مى‌گويند كه اين‌ها چيزى جز اساطير پيشينيان نيست: «وَ مِنهُم مَن يَستَمِع إلَيكَ وَ جَعلنا عَلى قُلوبِهم أكِنّةً أن يَفقَهوهُ وَ فى ءَاذانِهم وَقراً وَ إِن يَرَوا كُلَّ ءَايَة لايُؤمِنوا بِها حَتّى إذا جَاءُوكَ يجدِلونَكَ يَقولُ الّذينَ كَفَروا إن هذا إلاّ أسـطِيرُ الأَوَّلِينَ».
6‌. در ذيل آيه 3 سبأ/34  (وَ قالَ الّذينَ كَفروا لاتأتِينَا السّاعَةُ) نقل شده: مقصود آيه، ابوسفيان است. او به لات و عزّى سوگند خورد كه قيامت نخواهد آمد و ما برانگيخته نمى‌شويم.[80]
7. در ذيل آيه 36 انبياء /21 آمده است[81] كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)بر ابوسفيان و ابوجهل گذشت. ابوجهل به‌استهزا گفت: به پيامبر بنى‌عبدمناف بنگر! ابوسفيان گفت: مگر چه مى‌شد اگر پيامبرى از بنى‌عبدمناف بود. پيامبر پس از پاسخ به ابوجهل، به ابوسفيان گفت: تو نيز از سر تعصّب و حميّت سخن گفته‌اى! خداوند درباره آنان فرمود: «و‌إذا رَءَاكَ الّذينَ كَفَروا إِن يَتَّخِذونَكَ إلاّ هُزُواً = كافران چون تو را ببينند، بى‌شك به مسخره‌ات مى‌گيرند».
8‌. آيه 30 انفال/8 به ماجراى دارالندوه اشاره دارد كه در آن، سران مشرك مكه از جمله ابوسفيان در توطئه‌اى تصميم گرفتند تا پيامبر را زندانى يا تبعيد كنند يا از پاى درآورند[82]: «و‌إذ يَمكُرُ بِكَ الّذينَ كَفروا لِيُثبِتوكَ أو يَقتُلوكَ أو يُخرِجوكَ وَ يَمكُرونَ و يَمكرُاللّهُ و اللّهُ خَيرُ المكِرينَ».
9. مقصود از طايفه «غير ذات‌الشوكة» در آيه 7 انفال/8 را كاروان تجارتى قريش به سرپرستى ابوسفيان دانسته‌اند كه خداوند در اين آيه دست‌يابى به آن يا پيروزى در جنگ بدر را به مسلمانان وعده داده است[83]:«و‌إذ يَعِدُكُم اللّهُ إحدَى الطـَّائفَتينِ أنّها لَكم وَ تَوَدّونَ أَنَّ غَير ذاتِ الشَّوكَةِ‌تَكونُ لَكُم وَ يُريدُ اللّهُ أن يُحِقَّ الحَقَّ بِكَلِمتِه وَ يَقطَعَ دابِرَ الكـفِرينَ = و [ياد كنيد]آن‌گاه كه خدا يكى از آن دو گروه [= كاروان بازرگانى و سپاه كافران]را به شما وعده داد كه از آنِ شما خواهد بود، و‌شما دوست مى‌داشتيد كه گروه بى خار و سپاه [ = كاروان بازرگانى]شما را باشد و حال آن‌كه خدا مى‌خواست كه حق را با سخنان خود [= نهادها و سنّت‌هايى كه براى يارى كردن پيامبران و پيروان حق قرار داده]استوار و پايدار سازد و بنياد كافران را براندازد». مفسّران[84] مقصود از «الرّكبُ أسفلَ‌مِنكُم» را در آيه 42 انفال/8 ابوسفيان و اصحابش دانسته‌اند. آن‌گاه كه پيامبر از حضور كاروان تجارى در منطقه آگاه شد، جاسوسانى را براى تهيه گزارش فرستاد. ابوسفيان با آگاهى از آن، راه خود را تغيير داد و به سوى ساحل رفت. آيه، بيان اين ماجرا است: «إذ أنتُم بِالعُدوَةِ الدُّنيا و هُم بِالعُدوَةِ القُصوى و الرّكبُ أسفلَ مِنكُم = شما در كرانه نزديك‌تر بوديد و آنان در كرانه دورتر، و‌آن قافله در مكانى فروتر از شما بود.»
10. «إنَّ الّذينَ كَفَروا يُنفِقونَ أمولَهم لِيَصُدّوا عَن سَبيلِ اللّهِ فَسَيُنفِقونَها ثُمّ تَكونُ عَليهِم حَسرَةً ثُمّ‌يُغلَبونَ و الّذينَ كَفروا إلى جَهنّمَ يُحشرَون = كافران اموالشان را خرج مى‌كنند تا مردم را از راه خدا بازدارند. زين پس نيز اموالشان را خرج خواهند كرد و بعد حسرت مى‌برند، و‌مغلوب مى‌شوند و كافران را در جهنم گرد مى‌آورند.» (انفال/8‌، 36) گفته شده است كه ابوسفيان‌بن‌حرب، دو هزار تن را در جنگ اُحد به‌مزدورى گرفت تا با پيامبر كارزار كنند و اين آيه درباره او نازل شد.[85]
11. برخى مفسّران،[86] مقصود از «مَثَلُ ما يُنفِقونَ فى‌هذهِ الحَيوةِ الدُّنيا» (117 آل‌عمران/3) را ابوسفيان و يارانش دانسته‌اند كه در بدر و اُحد، بر ضدّ پيامبر با يك‌ديگر هم‌دست شدند. گرچه نمى‌توان در واقعه بدر، نقشى را براى ابوسفيان پذيرفت، كوشش‌هاى‌او پس از آن و ترغيب به انتقام جويى از كشتگان بدر و نيز سرمايه‌گذارى‌هايش، ترديدناپذير است؛ از اين‌رو آن‌چه در تفسير آمده، پذيرفتنى مى‌نمايد.
12. سالم‌بن‌عبداللّه از پدرش ابن‌عمر نقل مى‌كند: پيامبر افرادى از جمله ابوسفيان را لعنت كرد كه خداوند، آيه 128 آل‌عمران/3 را نازل فرمود: «لَيسَ لَكَ مِن الأمرِ شىءٌ أو يَتوبَ عَليهم أو يُعَذِّبَهُم فإنّهم ظـلِمونَ = يا ايشان را به توبه وا دارد يا آنان را چون ستم‌كارانند، عذاب كند و تو را در اين كارها دستى نيست».[87] برخى از محقّقان معاصر، در اين روايت كه يكى از چند روايت سبب نزول‌آيه است، ترديد كرده‌اند.[88]
13. در ذيل آيه 149 آل‌عمران/3  (يـأيُّها الّذينَ ءَامَنوا إن تُطيعوا الّذينَ كَفروا يَرُدّوكم على أعقـبِكُم فَتَنقلِبوا خـسِرينَ = اى كسانى‌كه ايمان آورده‌ايد! اگر از كافران پيروى كنيد، شما را به آيين پيشين برمى‌گردانند؛ پس زيان ديده باز مى‌گرديد)، آمده است كه مقصود از «الَّذينَ كَفروا» ابوسفيان و اصحاب اويند؛[89] زيرا پس از شكست اُحد، بعضى از مسلمانان وسوسه شدند تا با آنان رابطه برقراركنند كه خداوند بدين‌گونه آنان را بازداشت.
14. «سَنُلقى فى قُلوبِ الّذينَ كَفروا الرُّعبَ = در دل كافران هراسى خواهيم افكند.» (آل‌عمران/3،151) از سدّى نقل است كه ابوسفيان و همراهانش پس از پيروزى اُحد، در بازگشت به مكّه، تصميم گرفتند بازگشته، كار مسلمانان را يك سره كنند كه خداوند در دل‌هايشان هراس افكند و به ناچار برگشتند. اين آيه درباره آنان نازل شد.[90]
15. گفته‌اند: منظور از «إنّ النّاسَ قَد جَمَعوا لَكُم فَاخشَوهُم» (آل‌عمران/3، 173) ابوسفيان و ديگر ياران اويند كه پس از اُحد يا در بدرصغرا به‌گردآورى مشركان براى جنگ با مسلمانان پرداختند.[91]
16. آيه 12 دخان/44 را اشاره به تقاضاى ابوسفيان از پيامبر براى رفع عذاب قحطى و گرسنگى از اهل مكّه دانسته‌اند[92]:«رَبَّنا اكشِف عَنّا العَذابَ إنّا مُؤمِنونَ».
17. از ابن‌عبّاس نقل است[93] كه ابوسفيان نزد پيامبر آمد و گفت: اى محمد! تو را به خداوند و خويشاوندى سوگند مى‌دهم. آيا ما كرك و خون بخوريم؟ آيا تو نيستى كه گمان مى‌كنى براى عالميان به‌رحمت برانگيخته شده‌اى؟ پيامبر فرمود: آرى. گفت: تو پدران را به‌شمشير و فرزندان را به‌گرسنگى كُشتى. خداوند در اين باره فرمود: «وَ لَقد أخَذنهم بِالعَذابِ فَما استَكانوا لِرَبِّهِموَ ما يَتَضَرّعونَ = به عذاب گرفتارشان كرديم؛ پس در مقابل پروردگارشان نه فروتنى كردند و نه تضرّع» (مؤمنون/23، 76) البتّه چنين گزارشى در كتاب‌هاى تاريخى نقل نشده است.
18. آيه 1 احزاب/33 را درباره ابوسفيان، عكرمه و ابوالاعور سلمى دانسته‌اند.[94] آنان پس از اُحد به مدينه آمده، به همراهى عبدالله‌بن‌ابىّ بر پيامبر وارد شدند و گفتند: اى محمد! دست از خدايان ما، لات و عزّى و منات بردار و بگو بت‌ها كسانى‌راكه آن‌هارامى‌پرستند، شفاعت مى‌كنند. ما نيز تو را با خدايت وا مى‌نهيم. اين سخن بر پيامبرگران آمد و آنان رااز مدينه بيرون كرد. خداوند در تأييد پيامبرش فرمود: «يـأيُّها النّبىُّ‌اتَّقِ اللّهَولاتُطِعِ الكـفِرينَ و المُنـفِقينَ إنّ اللّهَ كانَ‌عَليماً حَكيماً= اى پيامبر! تقواى خدا را پيشه كن و از كافران و منافقان پيروى مكن. خداوند دانا و حكيم است».
19. از مجاهد نقل است كه مقصود از «جنود» در آيه10 احزاب /33 سپاه احزاب از جمله سپاه ابوسفيان است.[95] در آيه 10 همين سوره نيز «مِن أسفلَ مِنكم» سپاه ابوسفيان دانسته شده‌است[96]:«إذ جاءُوكُم مِن فَوقِكم و مِن أسفَلَ مِنكم». (احزاب/33،10)
20. «الّذين كَفروا» را در آيه 84 نساء/4، ابوسفيان و ديگر مشركان دانسته‌اند.[97] طبق اين نقل، خداوند پيامبر را به ترغيب مؤمنان براى جنگ با آنان در بدر صغرا فرمان داده است: «فقتِل فى سَبيلِ اللّهِ لاتُكَلَّفُ إلاّ نَفسَكَ وَ حَرِّضِ المُؤمِنينَ عَسى اللّهُ أن‌يَكُفَّ بَأسَ الّذينَ كَفروا وَاللّهُ أشدُّ بَأساًو أشدُّ تَنكيلا = پس در راه خدا نبرد كن كه جز بر نفس خويش مكلّف نيستى و مؤمنان را به جنگ برانگيز؛ شايد خدا گزند كافران را از شما باز دارد و خشم و عذاب او، از هر خشم و عذابى سخت‌تر است».
21. در ذيل آيه 104 نساء/4 از ابن‌عبّاس نقل شده است[98] كه ابوسفيان در كارزار اُحد، پيامبر را بر آن‌چه روى داد، سرزنش‌گونه به سخره گرفت و در پى تضعيف مسلمانان برآمد كه پيامبر فرمان داد تا بدو پاسخ داده، به مقابله برخيزند و اين آيه نازل شد: «و‌لاتَهِنوا فى ابتِغاءِ القَومِ إِن تَكونوا تَألَمونَ فَإنَّهُم يَألَمونَ كما تَألَمونَ و تَرجونَ مِن اللّهِ ما لايَرجونَ و كانَ اللّهُ عَليماً حَكيماً = و در دست يافتن به آن قوم سستى مكنيد. اگر شما آزار مى‌بينيد، آنان نيز چون شما آزار مى‌بينند، و‌شما از خدا چيزى را اميد داريد كه آنان اميد ندارند و خدا دانا و حكيم است».
22. «يـأيُّها النّاسُ إنّا خَلَقنـكُم مِن ذَكر و أُنثى.» (حجرات/49، 13) از مقاتل نقل شده است[99] كه سبب نزول اين آيه آن است كه در فتح مكّه، بلال به امر رسول خدا(صلى الله عليه وآله)بر بام كعبه بانگ نماز برآورد و چند تن از سران مكّه درباره او زبان به نكوهش گشودند. ابوسفيان به طعنه و سخره گفت: من چيزى نمى‌گويم. مى‌ترسم خداوند به پيامبر خبر دهد! سپس اين آيه نازل شد.
23. ابن‌عبّاس و قتاده مقصود از «أئمّةَ الكفر» در آيه 12 توبه/9 را ابوسفيان و ديگر رؤساى قريش كه خداوند مسلمانان را به كارزار با آنان امر فرمود، مى‌دانند؛[100] گرچه بلنسى با توجّه به زمان نزول آيه كه پس از تبوك و در سال 9 هجرى‌است، ارتباط آن را با ابوسفيان كه در اين زمان اسلام را پذيرفته بود، نمى‌پذيرد و حمل آيه را بر عموم، سزاوارتر مى‌داند.[101]
24. مفسّران در ذيل آيه 60 توبه /9 از ابوسفيان ياد كرده‌اند كه در جاى‌گاه يكى از «مؤلفة قلوبهم» سهمى از غنايم را گرفت.[102]
برخى از مفسّران در ذيل 3 آيه، به گونه‌اى از ابوسفيان به نيكى ياد كرده‌اند كه با توجّه به آن‌چه گذشت، پذيرفتنى نمى‌نمايد: 1. از مقاتل‌بن‌حيان، در ذيل آيه 34 فصلت/41  (ادفَع بِالّتى هِىَ أحسَنُ فَإذا الّذى بَينَك وَ بَينَه عدوَةٌ كأَنّه ولىٌّ حميمٌ =[بدى ديگران را]به شيوه‌اى كه نيكوتر است، دور كن كه [اگر چنين كنى]ناگاه آن كه ميان تو و او دشمنى است، چون دوستى نزديك و مهربان گردد»، نقل شده است كه در شأن ابوسفيان‌بن‌حرب فرود آمد كه اوّل، دشمن بود و در دل با رسول خدا و با مؤمنان عداوت داشت و به آخر دوست شد...‌.[103]
2. «عَسى اللّهُ أنْ يَجعلَ بَينَكم و بَينَ الّذينَ عادَيتم مِنهم مودّةً = شايد خدا ميان شما و كسانى‌كه با آنان دشمنى مىورزيديد، دوستى پديد‌آورد.» (ممتحنه/60‌، 7) برپايه روايتى، منظور از اين آيه، اسلام آوردن ابوسفيان است و «مودّت» به ازدواج پيامبر(صلى الله عليه وآله)با دختر او «امّ‌حبيبه» اشاره دارد؛[104] گرچه باتوجّه به نزول آيه در سال‌هاى آخر حيات پيامبر و تحقّق ازدواج در سال‌ها پيش‌تر، ارتباط آيه با ابوسفيان منتفى است.
3. برخى از مفسّران در ذيل آيه 15 توبه/9 گفته‌اند كه مقصود از «و‌يَتوبُ اللّهُ على مَن يَشاءُ» ابوسفيان و ديگرانند.[105]

منابع:

اخبار مكّه؛ اسباب النزول، واحدى؛ الارشاد؛ الاستيعاب فى معرفة الاصحاب؛ الاصابة فى تمييز الصحابة؛ الاغانى؛ انساب‌الاشراف؛ تاريخ الامم و الملوك، طبرى؛ تاريخ اليعقوبى؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ تفسير العيّاشى؛ التفسير الكبير؛ تفسير مبهمات القرآن؛ جامع‌البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لأحكام القرآن، قرطبى؛ الدرّ‌المنثور فى التفسير بالمأثور؛ روض‌الجنان و روح‌الجنان؛ السير والمغازى، ابن اسحاق؛ السيرة النبويّه، ابن‌هشام؛ الصحيح من سيرة النبى الاعظم؛ الطبقات الكبرى؛ العِقد‌الفريد؛ غرر‌التبيان؛ فتوح‌البلدان؛ قاموس‌الرّجال؛ الكافى؛ كتاب‌الخصال؛ كتاب‌الفتوح؛ الكشّاف؛ كشف‌الاسرار و عدّة‌الابرار؛ مجمع‌البيان فى تفسير‌القرآن؛ المحبّر؛ المعارف؛ المغازى؛ مناقب آل‌ابى‌طالب؛ النكت و العيون، ماوردى.
سيدعليرضا واسعى




[1] الاستيعاب، ج‌2، ص‌270.
[2] الاصابه، ج‌3، 333.
[3] انساب‌الاشراف، ج‌5‌، ص‌9.
[4] الاستيعاب، ج‌4، ص‌240.
[5] المحبّر، ص‌132.
[6] همان.
[7] همان، ص‌175.
[8] اخبار مكّه، ص‌115.
[9] فتوح‌البلدان، ص‌457.
[10] الاستيعاب، ج‌4، ص‌240.
[11] المعارف، ص‌575‌.
[12] الاغانى، ج6، ص359؛ الاستيعاب، ج‌4، ص‌240.
[13] الاستيعاب، ج‌4، ص‌240.
[14] سيره ابن‌هشام، ج‌2، ص‌413.
[15] انساب‌الاشراف، ج‌5‌، ص‌14.
[16] المحبّر، ص‌161.
[17] العقدالفريد، ج‌5‌، ص‌7.
[18] السير و المغازى، ص‌144.
[19] الاستيعاب، ج‌2، ص‌271.
[20] انساب‌الاشراف، ج‌5‌، ص‌16.
[21] السير و المغازى، ص‌197 و 198.
[22] همان؛ سيره‌ابن‌هشام، ج‌1، ص‌295 و 296.
[23] سيره ابن‌هشام، ج‌1، ص‌264 و 265.
[24] همان، ص‌315 ـ 481.
[25] همان، ج‌2، ص‌480 و 481.
[26] المحبّر، ص‌271.
[27] اخبار مكّه، ج‌2، ص‌244 و 245.
[28] الطبقات، ج‌2، ص‌4.
[29] الطبقات، ج‌2، ص‌9.
[30] سيره ابن‌هشام، ج‌2، ص‌650‌.
[31] سيره ابن‌هشام، ج 3، ص 67.
[32] الطبقات، ج‌2، ص‌22؛ السير و المغازى، ص‌310 و 311.
[33] انساب‌الاشراف، ج‌5‌، ص‌12.
[34] السير و المغازى، ص‌310 و 311؛ الطبقات، ج‌2، ص‌23.
[35] السير و المغازى، ص‌322 و 323؛ يعقوبى، ج‌2، ص‌47.
[36] المغازى، ج‌1، ص‌206.
[37] سيره ابن‌هشام، ج‌3، ص‌93 و 94.
[38] الطبقات، ج‌2، ص‌45 و 46.
[39] همان، ص‌72؛ المحبّر، ص‌119.
[40] العقدالفريد، ج‌5‌، ص‌281.
[41] المغازى، ج‌2، ص‌441 و 442؛ الارشاد، ج‌1، ص‌94 و 95.
[42] سيره ابن‌هشام، ج‌3، ص‌315.
[43] الطبقات، ج‌2، ص‌102؛ تاريخ طبرى، ج‌2، ص‌155.
[44] سيره ابن‌هشام، ج‌4، ص‌396 و 397؛ الارشاد، ج‌1، ص‌132 و 133.
[45] الطبقات، ج‌2، ص‌102 و 103؛ تاريخ يعقوبى، ج‌2، ص‌58‌.
[46] اخبار مكّه، ج2، ص235؛ الاستيعاب، ج4، ص240.
[47] الاستيعاب، ج‌4، ص‌241.
[48] قاموس‌الرجال، ج 5، ص 487.
[49] الاصابه، ج‌3، ص‌333.
[50] سيره ابن‌هشام، ج‌4، ص‌443.
[51] المغازى، ج‌3، ص‌944 و 945.
[52] الارشاد، ج‌1، ص‌145.
[53] المغازى، ج3، ص‌945؛ الاستيعاب، ج‌2، ص270.
[54] انساب‌الاشراف، ج5، ص14؛ الاصابه، ج3، ص334.
[55] المحبّر، ص 315.
[56] سيره ابن هشام، ج‌1، ص‌86‌.
[57] انساب‌الاشراف، ج‌5‌، ص‌18.
[58] العقدالفريد، ج‌4، ص‌240.
[59] انساب‌الاشراف، ج‌5‌، ص‌18.
[60] همان، ج‌2، ص‌271.
[61] الفتوح، ج‌2، ص‌559‌.
[62] الفتوح، ج‌2، ص‌559‌؛ انساب‌الاشراف، ج‌2، ص‌271.
[63] العقدالفريد، ج‌4، ص‌240.
[64] همان، ص‌14.
[65] العقدالفريد، ج‌2، ص‌272.
[66] تاريخ طبرى، ج‌2، ص‌336؛ الاستيعاب، ج‌4، ص‌240.
[67] الاستيعاب، ج‌2، ص‌270.
[68] قاموس الرجال، ج‌5‌، ص‌487 و 488.
[69] انساب‌الاشراف، ج‌5‌، ص‌19؛ قاموس‌الرجال، ج‌5‌، ص‌488.
[70] انساب‌الاشراف، ج5، ص19؛ الاصابه، ج3، ص335.
[71] الخصال، ج‌1، ص‌191.
[72] انساب‌الاشراف، ج‌5‌، ص‌18.
[73] الدرّالمنثور، ج‌8‌، ص‌536‌.
[74] مبهمات القرآن، ج‌2، ص‌723.
[75] مجمع‌البيان، ج‌10، ص‌834‌.
[76] مبهمات‌القرآن، ج‌2، ص‌423.
[77] سيره ابن‌هشام، ج‌2، ص‌417 و 418.
[78] جامع البيان، مج 9، ج 15، ص 204 ـ 207؛ مجمع‌البيان، ج‌6‌، ص‌678‌.
[79] كشف‌الاسرار، ج‌3، ص‌326.
[80] قرطبى، ج‌14، ص‌167؛ غررالتبيان، ص‌425.
[81] كشف‌الاسرار، ج‌6‌، ص‌247 و 248.
[82] روض‌الجنان، ج‌9، ص‌101.
[83] مجمع‌البيان، ج‌4، ص‌802‌؛ الدرّالمنثور، ج‌4، ص‌28.
[84] عيّاشى، ج‌2، ص‌65‌؛ مجمع‌البيان، ج‌4، ص‌839‌.
[85] جامع‌البيان، مج‌6‌، ج‌9، ص‌323؛ مجمع‌البيان، ج‌4، ص‌831‌.
[86] مجمع‌البيان، ج‌2، ص‌818‌.
[87] التفسير الكبير، ج‌8‌، ص‌231؛ جامع‌البيان، مج‌3، ج‌4، ص‌118.
[88] الصحيح من سيرة‌النبى، ج‌6‌، ص‌167 و 168.
[89] التبيان، ج‌3، ص‌14.
[90] مجمع‌البيان، ج‌2، ص‌414؛ التفسير الكبير، ج‌9، ص‌32.
[91] مجمع‌البيان، ج‌2، ص‌886‌؛ ماوردى، ج‌1، ص‌438.
[92] كشف‌الاسرار، ج‌9، ص‌96؛ مناقب، ج‌1، ص‌275.
[93] جامع البيان، مج 10، ج 18، ص 58 و 59‌؛ اسباب‌النزول، ص‌261 و 262.
[94] مجمع‌البيان، ج‌8‌، ص‌525‌.
[95] جامع‌البيان، مج‌11، ج‌21، ص‌154؛ الدرّالمنثور، ج‌6‌، ص573‌.
[96] جامع‌البيان، مج‌11، ج‌21، ص‌155 و 156.
[97] مجمع‌البيان، ج‌3، ص‌128.
[98] جامع‌البيان، مج‌4، ج‌5‌، ص‌357.
[99] كشف‌الاسرار، ج‌9، ص‌263.
[100] الدرّالمنثور، ج‌4، ص‌136.
[101] مبهمات‌القرآن، ج‌1، ص‌535 و 536‌.
[102] كشف‌الاسرار، ج‌4، ص‌159؛ الدرّالمنثور، ج‌4، ص‌223؛ الكافى، ج‌2، ص‌391.
[103] كشف‌الاسرار، ج‌8‌، ص‌527‌؛ الكشّاف، ج‌4، ص‌200.
[104] ماوردى، ج5، ص519؛ الدرّالمنثور، ج8، ص‌130.
[105] كشف‌الاسرار، ج‌4، ص‌102؛ غررالتبيان، ص‌272.

مقالات مشابه

بررسي تحليل علامه طباطبايي از بازخواست هارون(ع) توسط موسي(ع)

نام نشریهاندیشه نوین دینی

نام نویسندهعبدالکریم بهجت‌پور, حمید نادری قهفرخی

جبرئيل

نام نشریهدائرة المعارف قرآن

نام نویسندهاحمد جمالی

ثعلبة بن وديعه انصارى

نام نشریهدائرة المعارف قرآن

نام نویسندهسیداحمد سادات

جباربن صخر انصارى

نام نشریهدائرة المعارف قرآن

نام نویسندهمنصور داداش‌نژاد

ثابت بن قيس بن شماس

نام نشریهدائرة المعارف قرآن

نام نویسندهعلی محمدی یدک

جلاس بن سويد انصارى

نام نشریهدائرة المعارف قرآن

نام نویسندهبخش تاریخ و اعلام, رسول قلیچ

جعفر بن ابى طالب

نام نشریهدائرة المعارف قرآن

نام نویسندهحمید حاج امینی, ستار عودی

ثعلبة بن غنمه انصارى

نام نشریهدائرة المعارف قرآن

نام نویسندهمحمدحسن درایتی

جالوت

نام نشریهدائرة المعارف قرآن

نام نویسندهمحمد نظری