شنيدن واژهى آزمون دينى براى ما خاوريان، دور از شگفت نيست; زيرا ما اين واژه را در زير و رو كردن مسائل مادى و پديدههاى طبيعى، به كار مىبريم. مثلا آنگاه كه بخواهيم از ويژگى «فلز» در گرما و يا از اثر دارو در بارهى بيمارى خاصى، اطلاعى به دست آوريم، مىگوييم: آزمون ثابت كرده است كه «فلز در گرما منبسط مىشود» ويا «فلان گياه آرامشبخش است» ويا «آنتى بيوتيك كشندهى ميكرب مىباشد». ولى هرگز در مورد تحقيق از«دين» آن هم به معنى «خدا»، واژهى آزمون به كار نمىبريم; زيرا معنى ندارد كه موجود برتر از ماده، در قلمرو آزمون قرار گيرد.
لكن از روزى كه ابزار تحقيق در غرب دگرگون گرديد، و تجربه و آزمون ، جاى برهان را گرفت، و دانشمندان غربى، آن را درمان هر دردى دانستند، گروهى از آنان در اين صدد بر آمدند كه گره مسائل ماوراى طبيعت را نيز از اين راه بگشايند، و با آزمونهاى مختلف در اين مورد، نفيا و يا اثباتا اظهار نظر كنند و در نتيجه از اين راه قدرت تجربه را حتى در مسائل بيرون از ماده نيز ثابت نمايند.
علت ديگر اين گرايش اين است كه «هيوم» و پس از او «كانت» مدعى شدند كه وجود صانع دليل منطقى و عقلى ندارد،و برهانهاى «امكان و وجوب» و «نظم» مخدوش و يا مردود است. وقتى موج نقد آنان به مجامع كلامى و فلسفى رسيد، برخى تحت تاثير سخنان آنان قرار گرفته، تصور كردند كه مسئلهى ديندارى جنبهى عقلانى ندارد و سرانجام از طريق تجربهى دينى وارد شده و از اين طريق از تنگناى الحاد بيرون آمدند.
براى تجربهى دينى تفسيرهاى گوناگونى ارايه گرديده كه در اين مقال كوتاه به بيان برخى از آنها و سپس تحليل آن مىپردازيم.
1. پزشكانى كه در عمل جراحى سرآمد روزگار و در رشته تخصصى خود، مهارت فوق العادهاى دارند گاهى از بهبود بيمار خود مايوس مىشوند ووخامتحال بيمار را به گونهاى مىبينند كه هرگز يك درصد، به بهبودى او اميدوار نمىباشند، ولى ناگهان حال بيمار رو به صحت نهاده و به تدريجبيمارى از او برطرف مىشود; اينجاست كه غالب پزشكان مىگويند دستى از غيب بيرون آمد و به او شفا بخشيد. بسيارى از پزشكان داراى چنين تجربههاى پزشكى هستند و از اين طريق روزنهاى به جهان غيب به روى آنان باز مىشود.
2. گاهى مخترعان و مكتشفان بدون مطالعهء قبلى به كشف قانون موفق مىشوند و عامل آن را جز نيروى غيبى نمىدانند.
اهميت و نفوذ الهام در اكتشافات علمى مورد تاييد دانشمندان قرار گرفته است.
در سال 1931م دو دانشمند شيميدان آمريكايى به نام بلات و پيكر، پرسشنامهاى براى تحقيق دربارهى اهميت الهام در كشف و حل مشكلات علمى، ميان گروهى از دانشمندان شيمى پخش كردند كه نتايج آن به صورت گرانبهايى انتشار يافته است. يكى از دانشمندان به پرسش، چنين پاسخ داده است: در اثر اشكالات و ابهام فراوان تصميم گرفتم كه ديگر به كلى، كار و تمام افكار مربوط به آن را كنار بگذارم. فرداى آن روز در حالى كه سخت مشغول كارى ديگر بودم، يك باره(فكرى ناگهانى) مانند جهش برق، در خاطرم خطور كرد و آن همان حل مسئلهى گذشتهى من بود كه مرا به كلى مايوس كرده بود.
نظير اين گزارش از شانرى يوانكاره (1854-1912م) رياضىدان نامى فرانسه و بسيارى ديگر از دانشمندان طبيعى، رياضى و فيزيك نقل شده است.
جالب توجه اينجاستبسيارى از الهامهاى علمى كه سبب كشف واقعيتى پر ارج شده است نه تنها با اشتغال و تمركز فكرى دانشمندان در زمان فعاليتشان ارتباطى نداشته است، بلكه حتى با رشتهى تخصصى آنها نيز داراى رابطهى نزديك نبوده است. مظهر چنين الهام و اكتشافى، كشف لوئى پاستور (1842-1895م) دانشمند شيمىدان فرانسوى است كه در شناخت ميكروب موفق گرديد.
3. گروهى، خوابهاى بيانگر و واقعنما را يك نوع تجربه دينى تلقى مىكنند، خوابهايى كه پيش از انجام حادثه از وقوع آن گزارش مىكند; مثلا مرگ پدر و يا مادر و يا بستگان را در خواب مىبيند و چند ماه بعد انجام مىگيرد. فلاماريون در كتاب اسرار مرگ، خوابهاى فراوانى در اين مورد نقل مىكند و افراد زيادى نيز در زندگى خود از اين نوع خوابها مىبينند.
اصولا چيزى كه در عالم ماده تحقق نيافته، چگونه در عالم خواب براى انسان نمايان مىگردد و سر سوزنى خطا نمىكند؟! اين نوع خوابها را نمىتوان با عوامل مادى توجيه كرد .
4. گرفتاران در بيابان سوزان كه مرگ خود را در دو قدمى خود مشاهده مىكنند با توسل به خدا براى آنها گشايشى رخ مىدهد، گشايشى كه با موازين مادى تطبيق نمىكند.
خلاصه افراد در زندگى خود تجربههايى دارند مانند اجابت دعا، شفاى بيمارى لاعلاج كه نمىتوان آنها را براساس فرضيههاى طبيعى تبيين كرد و همگى حاكى از حضور يك موجود مافوق طبيعى است كه مبدء چنين امور مىباشد.
آنچه بر شمرديم نمونههايى است از تجربهى دينى به معنى نخست كه مايهى اعتماد گروهى به ماوراى طبيعت مىشود.
يادآور مىشويم تجربهى دينى به اين معنى نمىتواند مستقيما وجود واجب الوجود به نام خدا را ثابت كند. اين تجارب فقط مىتواند ديوار اصالت ماده را بشكند و ثابت كند هستى مساوى با ماده نيستبلكه پشتسر ماده، جهان ديگرى هست كه از ويژگيهاى اين جهان پيراسته مىباشد; زيرا حوادث يادشده و امثال آن ثابت مىكند كه قوانين مادى قادر بر تبيين آن نيست. طبعاجهان برتر از آن، عهدهدار تبيين آن است ، اما اين كه بگوييم عامل اين حادثهها خداست هرگز نمىتوان از آن، چنين نتيجه گرفت; زيرا چه بسا ممكن است فرشتهاى، پرى يا روحى از ارواح در اين كار مؤثر باشد از اين جهت اين برهان يك كارآيى دارد و آن شكستن ديوار انحصار «هستى» به «ماده» است ما اگر بخواهيم از اين تجارب دينى وجود خدا را ثابتبكنيم بايد پس از تقرير آن، دستبه دامن براهين منطقى و برهانى بزنيم و از طريق برهان امكان و وجوب به او منتهى شويم.
اين نقد بر تمام صور بيان تجربهى دينى نيز متوجه است. چنانكه در آينده روشن خواهيم كرد.
روانشناسان با آزمونهاى مختلف حس چهارمى را براى انسان كشف كرده و ثابت نمودهاند كه هر انسانى از درون احساس مىكند كه به مقام برتر وابسته است و كليهى شئون او از يك موجود متعالى سرچشمه مىگيرد.
اين گروه از روانشناسان با كشف حس مذهبى حصار ابعاد سهگانه روح را درهم كوبيده و ثابت كردهاند كه در روح و روان انسان علاوه بر سه غريزهى معروف، حس ديگرى به نام حس مذهبى است كه از نظر اصالت دستكم از سه غريزه ياد شده ندارد.
آن سه حس مسلم عبارتند از:
1. حس كنجكاوى; كه پديد آورندهى علوم و دانشهاى بشرى است.
2. حس نيكى; پديد آورندهى اخلاق و تكيهگاه انسان در كارهاى نيك است.
3. حس زيبايى; پديد آورندهى هنر و سبب تجلى انواع ذوقيات است.
در كنار آن سه حس كه مورد پذيرش روانشناسان استحس چهارمى به نام «حس مذهبى» است كه انسان در خود يك نوع تمايل و كشش به جهان متعالى احساس مىكند و در گرفتاريها به او متوجه مىشود.
از نظر برخى از روانشناسان تاريخ شكوفايى اين حس حدود 16 سالگى انسان است . طبق نظر استانلى «حس مذهبى » در چنين سنينى پيدا مىشود. اين موضوع را مىتوان يك صورت فشرده از توسعه شخصيت جوان دانست، اين احساس به جوان كه تحت تاثير نيروهاى مختلف قرار مىگيرد اجازه مىدهد كه علت نهايى خود را در وجود خدا پيدا كند. (1)
ويليام جيمز (1842-1910م)از پيشآهنگان مسئلهى حس دينى به شمار آمده و حس مذهبى را پيش از ديگران در كشفيات خود تاييد كرده است.وى، به حس مذهبى به اندازهاى اهميت مىدهد كه معتقد استبيشتر آرزوهاى ما ريشهاى در ماوراى طبيعت دارد، آنجا كه مىگويد:
«هرقدر انگيزه و محرك ميلهاى ما از عالم طبيعتسرچشمه گرفته باشد، غالب ميلهاى ما و آرزوهاى ما از عالم ماوراى طبيعتسرچشمه گرفته است; چرا كه غالب آنها با حسابهاى مادى جور در نمىآيد». (2)
در توضيح گفتار ايشان مىگوييم:
انسان خواهان بقا و استمرار حيات است و روح آيندهنگرى، او را وادار مىكند كه وسايل پايدارى خود را در اين جهان فراهم سازد، ولى همين انسان مبدا كارهايى است كه به ظاهر با اين حس كاملا در تعارض و تزاحم است. مثلا مادران دلباخته به فرزندان، گاهى وجود خود را فداى فرزند مىسازند; عاشقان علم و دانش در طريق تحصيل علم و كشف اسرار جهان، تا دم مرگ پيش مىروند و چه بسا شهيد راه دانش مىگردند; مجاهدان در راه حق و عدالت، براى پيشبرد مكتب خود جان به كف با دشمنان نبرد مىكنند.
اين نوع كارها را نمىتوان با حسابهاى مادى تفسير كرد بلكه مقام برترى است كه او را به اين كارها مىكشد و بقا و استوارى وجود خود را در اين مسير مىبيند.
اين سخن را دانشمند معروف جهان غرب آنيشتين به صورت زير تفسير مىكند:
«من تاييد مىكنم كه مذهب، قوىترين و عالىترين محرك تحقيقات و مطالعات علمى است و فقط آنان كه معنى كوشش خارج از حد متعارف و باور نكردنى دانشمندان را و مهمتر از همه فداكارى و كوشش طلايهها و پيش قراولان علمى، يعنى كار خرد كننده تئورىسازان را مىشناسند، مىتوانند نيروى عظيم هيجاناتى را كه مصدر اين همه ابداعات عجيب و كاشف واقعى فنونهاى زندگى است، دريابند.
آيا چه الزامى واعتقادى از نظم جهان هستى و چه اشتياق عجيبى «كپلر» و «نيوتن» را نيرو و توان مىبخشد كه سالها در تنهايى و سكوت محض، براى توضيح دادن و از پيچيدگى در آوردن نيروى جاذبه و نظام فلكى، رنجببرند.
ولى تنها كسى مىتواند يك تصور روشن از چيزى كه به راهنمايان واقعى بشرى الهام داده و به آنان نيرو بخشيده است، داشته باشد كه خود در چنين راهى گام برداشته و سالها عمر خويش را در اين راه صرف كرده باشد.
بلى آن چيزى كه به فداكاران و جانبازان قرون، علىرغم شكستها و ناكاميهاى ظاهرى توان مىدهد تا بار ديگر به پاى خيزند و جهاد كنند، اين احساس مذهبى مخصوص است. يكى از معاصران گفته است كه در اين عصر مادهپرستى، فقط كارگران جدى و واقعى علوم آنهايى هستند كه داراى احساسات مذهبى عميق باشند.
انيشتين سپس مىگويد:«به سختى مىتوان در بين مغزهاى متفكر جهان، كسى را يافت كه داراى يك نوع احساس مذهبى مخصوص به خود نباشد. اين مذهب با مذهب يك شخص عادى فرق دارد و يك دانشمند، مسلح به عقيده قانون عليت عالم وجود مىباشد،و مذهبش شكل تحرى شعفآور از نظام عجيب و دقيق كاينات است كه گاهگاه پرده از روى اسرار بر مىدارد، كه در مقام مقايسه با آن، تمام تلاشها و تفكرات منظم بشرى انعكاس ضعيف و ناقابلى بيش نيست، اين احساس (مذهبى) چراغ راه كاوشهاى زندگى او است». (3)
او دربارهى احساس دينى سخن ديگرى دارد:
«يك عقيده و مذهب ثالثبدون استثنا در بين همه وجود دارد گرچه با شكل خالص يك دست در هيچكدام يافت نمىشود، من آن را احساس مذهبى آفرينش با وجود مىدانم، بسيار مشكل است اين احساس را براى كسى كه كاملا فاقد آن است توضيح دهم به خصوص كه در اين جا، ديگر بحثى از آن خدا كه به اشكال مختلف تظاهر مىكند، نيست، در مذهب فرد كوچكى آمال و هدفهاى بشر و عظمت و جلالى كه ماوراى امور و پديدهها در طبيعت و افكار تظاهر مىكند، حس مىكند، او وجود خود را يك نوع زندان مىپندارد چنانكه مىخواهد در قفس تن پرواز كند، و تمام هستى را يك باره به عنوان حقيقت واحد دريابد». (4)
دربارهى تجربه دينى در اين قرن اخير سخن زياد گفته شده است وهر دانشمند با بيانى به اثبات اصالت اين حس پرداخته است.
يكى از روانشناسان به نام: «رونان» دربارهى اصالت دينى زياد سخن گفته است، اينك برخى از كلمات او را نقل مىكنيم:
«احساس گرايش به خدا در نزد بشر يك احساس واقعى و حقيقى است، يا يك احساس خيالى وواهى؟! سپس پاسخ مىگويد: من به خوبى مىپذيرم كه سرچشمهى زندگى مذهبى دل است و فرمولها و دستورالعملهاى فلسفى و خداشناسى، مانند مطالب ترجمه شده كه اصل آن به زبان ديگرى باشد».
وى، دو اثر دربارهى حس دينى را يادآور مىشود:
1. اگر بشر همه چيز را فراموش كند ولى هرگز علاقه به دين از او محو نمىشود.
2. حس دينى در انسان نوعى وقار و سنگينى پديد مىآورد در مقابل الحاد كه دو اثر متضاد دارد. اينك سخن او را دربارهى ويژگى نخست نقل مىكنيم:
«ممكن است روزى هركه را دوست مىدارم نابود و از هم پاشيده شود، هرچه كه در نزد من لذتبخشتر و بهترين نعمتهاى حيات است از ميان برود و نيز ممكن است آزادى به كار بردن عقل و دانش و هنر بيهوده گردد ولى محال است كه علاقه به دين متلاشى يا محو شود بلكه همواره و هميشه باقى خواهد ماند و در كشور وجود من گواهى صادق و شاهدى ناطق بر بطلان ماديتخواهد بود». (5)
ويل دورانت مىگويد:«كاهن، دين را ايجاد نكرده بلكه همانگونه كه مرد سياسى از تمايلات فطرى بشر استفاده مىكند، وى نيز براى مقاصد خود مورد استفاده قرار داده است، عقيده به دين، اختراع معابد نيستبلكه سازندهى آن فطرت انسان است». (6)
اثبات حس دينى بيش از اين را ثابت نمىكند ، كه وجود انسان به يك موجود متعالى و برتر وابسته است و پيوسته، مىخواهد به سوى او گام بردارد و در برابر آن، تعظيم و كرنش كند، و اما آن موجود برتر واحد است ويا كثير، بسيط ستيا مركب، ممكن استيا واجب، و به تعبير جامع «خدا»ى فلاسفه و متكلمان است، هرگز آن را ثابت نمىكند و شايد هم آنان بيش از اين را ادعا نكند.
ولى بايد بر اين تلاشهاى علمى ارج نهاد كه سرانجام علم و دانش بشر، پرده از فطرت خداشناسى آدمى برداشت كه قرآن، چهارده قرن قبل بر آن تصريح كرده و ديندارى را جزو آفرينش انسان خوانده است. (7) و اگر روزى به خاطر غرق در زندگى پردهى نسيان بر اين فطرت افتد، نشيب و فراز زندگى، غبار نسيان را از روى فطرت پاك كرده و در حالتخاص، به آن مقام منيع و متعالى متوسل مىگردد.
مقصود از تجربهى دينى تجربهى عرفانى و يا كشف و شهود عرفا نسبتبه وجود خداوند است. عرفا ادعا مىكنند كه در طول عمر يك يا چند بار خدا را شهود كردهاند از آنجا كه اين نوع ادعا در زمانهاى مختلف و محلهاى گوناگون انجام گرفته ومدعيان نيز از صداقت اخلاقى برخوردارند مىتوان اين نوع شهودها را گواه بر وجود خدا گرفت.
در ميان متفكران غربى، كسى كه طرفدار تجربه دينى و معتقد به آن است، روانشناس بزرگ امريكايى«ويليام جيمز» است; وى در كتاب «انواع حالات» در فصلى به نام عرفان مىگويد:تجربه دينى چهار ويژگى دارد [و بيشتر روى ويژگى اول و دوم اصرار مىورزد، نه سوم و چهارم]:
1. وصف ناپذيرى; عارف وقتى به حال عادى برمىگردد از اينكه چيزى را ديده كه نمىتواند بيان كند، مىنالد همچنان يك موسيقىشناس نمىتواند زيبايى موسيقى را به ديگران انتقال دهد وبه تعبير ما ، بسان ملاحت و نمكين بودن انسان كه درك مىشود ولى قابل وصف نيست.
2. واقع نمايى; تجربه دينى هرچند بسان حالات نفسانى مانند خشم و خشنودى و گرسنگى و تشنگى است ولى، با اين تفاوت، كه حالات نفسانى، معرفتى از خارج به ما نمىدهند و هرچه هست در درون انسان است در صورتى كه در مورد معرفت دينى، معرفتى از خارج به ما مىدهد.
3. زودگذر بودن; ما مىتوانيم به يك شيىء چند ساعت نگاه كنيم اما ديدن عارف زودگذر است و نمىتواند، مدت طولانى داشته باشد.
4. انفعالى بودن; عرفا يك سلسله اعمال و اذكارى را سفارش مىكنند.
سپس او از تجربه دينى سه چيز را نتيجه مىگيرد:
الف: وجود و هستى مساوى با ماده نيست و ماوراى طبيعت، عالم ديگرى است.
ب: هر عارفى به يك نوع وحدت وجود مىرسد،و جهان را با كثرتى كه دارد نوعى با خدا، متحد مىانگارد.
ج: مجموعهى جهان را خير و نيك مىانديشد.
تجارب عرفانى بر عارف، دليل و براى غير او در حد مؤيد است، عارف با يك چنين شهود، كه از توانايى علم حصولى بيرون است در وجود خدا شك نمىكند، ولى نسبتبه غير عارف، در مورد اثبات خدا مؤيد، و در مورد شكستن انحصار وجود به ماده دليل و گواه است. (8)
1. عارف با اعتقاد قطعى بر وجود خدا، گام در طريق مجاهدت و رياضت مىگذارد در اين صورت، شهود حضرت حق براى او دليل نيستبلكه مؤكد يقين قبلى او است، و آنچه را كه با علم حصولى مىشناخت اكنون با علم حضورى، مشاهده مىكند.
2. آنچه در شهود عارفان مطرح است، شهود وابستگى خود و جهان، به موجود برتر و والاتر، و اگر از آن به وحدت وجود تعبير مىكنند، مقصود اين است كه خود و جهان را به صورت معنى حرفى و وابسته مطلق، و خدا را به صورت معنى اسمى كه كمال استقلال دارد، تلقى مىكند و چون معنى حرفى در معنى اسمى مندك است، قهرا، جز خدا، چيزى را مشاهده نمىكند.و به قول عارف شيخ نجمالدين محمود شبسترى(686- 718):
زهى نادان كه او خورشيد تابان
به نور شمع جويد در بيابان
جهان جمله فروغ نور حق دان
حق اندر وى، زپيدايى است پنهان
تو پندارى جهان خود هست دائم
به ذات خويشتن پيوسته قائم
كسى كو عقل دورانديش دارد
بسى سرگشتگى در پيش دارد
ز دور انديشى عقل فضولى
يكى شد فلسفى ديگر حلولى (9)
متفكر آمريكايى جان هاسپرز به نقد اين تفسير پرداخته ، كه برخى را متذكر مىشويم:
الف: از كجا بدانيم كه آنان در اين شهود، خطاكار نيستند; زيرا ما احتمال مىدهيم كه تخيل باشد نه حقيقت، و هيچ نوع ضابطهاى براى تشخيص استوارى و نااستوارى ادعا نداريم.
انسانى كه مدعى است من روح را ديدهام ما هيچ نوع ضابطه براى جداسازى حقيقت از وهم نداريم; نمىتوانيم بگوييم خيال استيا واقعيت از اين جهت تجربههاى دينى فاقد معيار بازشناسى حقيقت از وهم مىباشد. (10)
«جان هاسپرز» تصور مىكند، كه شهود عارف براى ديگران نيز دليل است، از اينكه مىگويد از كجا معلوم كه شهود آنها، تخيلى بيش نباشد و ضابطهاى در دست نيست كه بتواند، حقيقت را از سراب تشخيص داد در صورتى كه شهود براى خود او حجت (يا موكد) يقين پيشين است و اما نسبتبه ديگران به قول جيمز در حد مؤيد است. آرى اگر صدها عارف پاكدل بر شهود خدا گواهى دهند به گونهاى كه اجتماع آنان بر چنين گزارش محال باشد، ممكن استبراى گروهى مايه يقين باشد هرچند از نظر محققان شرايط گزارش متواتر در اين مورد كمتر وجود دارد.
اين تنها «جان هاسپرز» نيست كه با چنين اشكالى روبهرو شده بلكه «پل ادواردز» عين همين اشكال را متوجه دليل تجربه اخلاقى كرده و مىگويد:
«اگر كسى ادعا كند كه يك چيز عادى را كشف و يا درك كردهام، يا از آن آگاه شدهام، ما به روشنى به بررسى ادعاى او را مىپردازيم; اگر كسى به ما بگويد ماهى در استخر باغ هست، ما مىدانيم چگونه درستى يا نادرستى ادعاى او را ثابت كنيم. ما مىدانيم چگونه تحقيق كنيم كه چيزى را كه در هواى تار ديدهايم، اسميتبود يا نه و مىدانيم چگونه تحقيق كنيم كه آيا پاسخ صحيحى كه به يك عمل جمع دادهايم درستبوده استيا نه؟ يا هنگامى كه كشفى مىكنيم، فرياد «يافتم» سر مىدهيم. اما هنگامى كه كسى ادعا كند كه آگاهى بى واسطهاى از خدا دارد، يا او را ملاقات كرده يا ديده يا شهود كرده است ما قادر به ارايهى آزمايشى از نوع مشابه، حتى با شباهتبسيار كمى نيستيم. هرچقدر مفهوم الوهيت متكاملتر و از نظر كلامى عالىتر باشد بيشتر در مقابل هرگونه بررسى طفره مىرود و مقاومت نشان مىدهد». (11)
پاسخ اين ايراد همان است كه گفته شد; زيرا درست است كه تجربه عارف، فوق تحقيق ماست ولى او هرگز مدعى آن نيست كه تو نيز به سخن او ايمان بياور; حداكثر چيزى كه مىتوان گفت اين است : اين گروه بىشمار كه از شهود عرفانى خدا گزارش مىدهند بسيار بعيد است كه همگى مولود تخيل آنها بوده و از نقش خيال برخاسته باشد. از اين حيثشهود آنان مىتواند مؤيد حس مذهبى و خداجويى فرد عادى باشد كه به آن پايه از معرفت نرسيده است.
ب: اگر تجربه دينى يك مسيحى وجود خداى مسيحى را ثابت مىكند، تجربهى دينى يك مسلمان خداى مسلمانان (الله) را ثابت مىكند، پيروان هر مذهب برهان تجربه دينى را به نفع تجربهى مذهب خودشان به كار مىبرند و احتمالا ناآگاهانه همان برهان براى تجربههاى دينى اشخاصى كه عقايد دينى متفاوت دارند به كار مىرود. اگر ما يكى را بپذيريم بايد همه را بپذيريم در حالى كه نمىتوانيم همه را بپذيريم; زيرا آنها با هم متناقضند. (12)
آنگاه «جان هاسپرز» از برخى، پاسخى بر اين نقد نقل مىكند:
«تجربههاى دينى از يك موجود حكايت مىكند و آن اينكه خدايى كه در هر مورد تجربه ثابت مىشود يكسان است و فقط جنبههاى عارضى و تاريخى آن مختلف است، اگر جنبههاى تاريخى اديان را كه مثلا مسيحيت و اسلام در آنها با يكديگر متعارض هستند حذف كنيم و اشتراك اصلى و ذاتى آنها را در نظر بگيريم آنها با يكديگر تعارض ندارند بلكه آنها يكى هستند». (13)
حاصل اين پاسخ اين است كه اين حادثهها از وجود برترى حكايت مىكند نه از خصوصيات آن; مسلماخصوصيات خدايى كه در آيين مسيح استبا خصوصيات خدايى كه در آيين اسلام است فرق دارد ولى اين برهان متكفل اثبات قدر مشترك است نه متكفل اثبات خصوصيات.ولى اين پاسخ در ذايقهى «جان هاسپرز» شيرين نبوده، ودر نقد آن به دو مطلب اشاره مىكند:
1. «شما در اين روند، خداى هر مذهب خاصى را كنار گذاردهايد براى مثال، مسيحيت اعلام مىدارد كه خدا در كتاب مقدس ظاهر شده است و در عيسى تجلى كرده است و هر عقيدهاى كه اين مسائل را انكار مىكند خطاست، اگر اين اعتقادات را از سيحيتبگيريم در واقع اساس ومبانى مسيحيت را گرفتهايم شما چيزى را باقى گذاردهايد كه ديگر به سختى مىتوان آن را مسيحيت ناميد.
2. اجازه دهيد جوهرى را به عنوان خدا تصور كنيم كه قرار است فقط واجد آن صفاتى باشد كه همهى مذاهب در آن اشتراك دارند و از تمام صفات اختصاصى هر مذهب مبرا باشد چنين خدايى نمىتواند «رحيم» باشد; زيرا خدايان بعضى از مذاهب چنين نيستيا «قهار» باشد; زيرا خدا در بعضى ازمذاهب قهار نيست، چنين خدايى مشكل مىتواند صفت را شامل شود; زيرا صفات بسيار كمى است كه خدايان همهى مذاهب يا حتى بخشى كوچك از مذاهب جهان در او اشتراك دارند همه در قدرت داشتن خدا با هم مشترك هستند اما در عين حال او نمىتواند متعدد باشد; زيرا برخى از مذاهب يگانهپرست هستند.
دربارهى هر دو نقد يادآور مىشويم:
جان هاسپرز در اين جا اشتباهى را مرتكب شده كه قبل از وى «هيوم» در نقد برهان نظم دچار شده است اگر به خاطر داشته باشيم يكى از نقدهاى برهان نظم اين بود كه اين برهان بر فرض اينكه وجود خالق دانا و قادر را ثابت كند، به هيچ وجه قادر براثبات صفات كمال كه به او نسبت مىدهند مانند عدالت و رحمانيت و... نيست.
اين فيلسوف انگليسى تصور مىكرد كه برهان نظم در نظر الهيون دليل بر اثبات تمام كل مدعاست در حالى كه برهان نظم يك پيام بيش ندارد و آن اينكه «نظم هدفدار» حاكى از دخالت عقل و خرد، و برنامه و محاسبه در هستى است و بس و اما پديد آرندهى آن علاوه بر عقل و قدرت، چه صفاتى دارد، واحد استيا متعدد، واجب استيا ممكن، عادل استيا ظالم، برهان نظم متكفل بيان آن نيست.
تجربهى دينى از نظر اين گروه، ارتباط انسان را به موجود برتر ثابت مىكند، و اما آن موجود برتر خداى مسيحيان استيا خداى مسلمانان با اين مسائل سر و كارى ندارد.
تجربه دينى در صدد اثبات آيين كليسا نيست، همچنانكه در صدد اثبات توحيد مسلمانان نمىباشد اين كه مىگويد: «اگر پيام برهان، اثبات قدر مشترك ميان مذاهب است در اين صورت از مسيحيت چيزى باقى نخواهد ماند»، ضررى بر تجربهى دينى نمىزند اگر شخصى بر تثليث مسيحيت اعتقاد راسخ دارد بايد براى اثبات پيرايهها، فكر ديگرى كند نه اينكه برهان را رد نمايد.
هرگز ديده نشده كه برهان به خاطر اينكه همهى مدعا را ثابت نمىكند، رد گردد بلكه بايد آن را به اندازهى توان اثباتش، پذيرفت و براى اجزاى ديگر ادعا، برهان ديگرى اقامه نمود.
در نقد سخن دوم تذكر اين نكته كافى است كه اين برهان در صدد اثبات صفات خدا، از قبيل رحيم و قهار نيست، تا آن را به خاطر اينكه توان اثبات يك و يا هر دو را ندارد نپذيريم.
تا اين جا تحليل نقدهاى جان هاسپرز پايان پذيرفت، فقط مطلبى باقى ماند كه برخى آن را متذكر شدهاند و آن اينكه: عرفا به وجود خدا يقين دارند ولى چه ملازمهاى است ميان يقين به وجود خدا، و وجود خدا، بسان يقين بر وجود الف، و وجود خود الف. به ديگر سخن: يقين به شيىء مساوى صدق آن نيست اگر يقين مطلقا ملازم با صدق باشد، بايد جهل مركبى در دنيا وجود نداشته باشد; و به عبارت ديگر: عرفا به وجود خدا يقين دارند، ولى يقين به شيىء، مانند يقين عارف بر وجود خدا، موجب صدق قضيه «خدا وجود دارد» نيست; زيرا احتمال داردكه عارف مدعى باشد ولى قضيه صادق نباشد، پس عارف حق دارد بگويد فلان ساعتخدا را مشاهده كردم ولى نمىتواند بگويد خدا وجود دارد.
يادآور مىشويم، اينكه مىگويند: چه ملازمهاى ميان يقين عارف و وجود خدا هست قابل توضيح است اگر مقصود نفى ملازمه از ديدگاه عارف است مسلما چنين ملازمه وجود دارد; زيرا شهود وابستگى وجود خود و جهان به معنى اسمى، شهود وجود خداست، در اين صورت قطعا مىتواند بگويد: خدا وجود دارد و اگر مقصود نفى ملازمه از ديدگاه ديگران است، مسلماصحيح است ولى چنانكه در پاسخ اشكال هاسپرز يادآور شديم، شهود عارف براى ديگران مؤيد است، نه دليل.
تفسير چهارم مربوط به فيلسوف انگليسى آقاى «براد»(1887-1971م) است و ما خلاصه آنرا در اينجا مىآوريم.
او مىگويد: «عارف پس از تجربه عرفانى از وقايعى گزارش مىدهد، و كسى كه ذوق عرفانى ندارد، حق تخطئه آن را ندارد; زيرا وضع وى بسان كودك پنجساله است كه بخواهد دربارهى ميل جنسى افراد داورى كند. حق داورى از آن عرفاست، هرچند، عارف با ذوق و داراى قدرت تحليل كم است. در ميان عرفا عنصر مشترك وجود دارد، اختلاف آنان معلول عقايد سنتى آنهاست كه در تفسير تجربه عرفانى اثر مىگذارد.
او از وقايعى گزارش مىدهد كه ما آن را حس نمىكنيم، اكنون بايد ديد گزارش او شبيه كدام يك از گزارشهاى سهگانه است كه در ذيل بيان مىشود:
الف: زيستشناسى كه ديدگان او با ميكروسكپ مجهز است; از وجود ميكروب و سلول گزارش مىدهد كه ما با ديدگان عادى آنها را نمىبينيم.
ب: فردى كه مواد مخدر مصرف كرده از وجود جانورانى در دور وبرش گزارش مىدهد كه ما آن را احساس نمىكنيم.
ج: از ميان كوران مادر زاد، كورى بينا گردد و به آنان از وجود رنگ اشيا خبر دهد كه آنها حس نمىكنند، اگر نمىتوانند آن را تصديق كنند، حق انكار آن را نيز ندارند.
آنگاه يادآور مىشود كه گزارش عرفا به قوت گزارش زيستشناسان نيست; زيرا آنان از موجوداتى كه در اين جهان وجود دارد گزارش مىدهند. اگر چشمان ما هم همانند آنان مجهز بود، آن را حس مىكرديم; در حالى كه عارف از جهان ديگر غير از طبيعت گزارش مىدهد. زيستشناسى مىتواند بگويد اگر در گزارش من شك و ترديد دارى، بيا خود را با سلاح ديد موجودات ريز مجهز كن، تا تو نيز ببينى در حالى كه عارف اين سخن را نمىتواند بگويد; زيرا همهى افراد ذوق عرفانى ندارند.
ولى گزارش عارف بسان گزارش مصرف كنندهى مواد مخدر از جانورانى در اطرافش نيست; زيرا احساس او با احساس ما فرق نمىكند و كوچكترين برترى بر ما ندارد.
گزارش عارف، بسان گزارش كور مادرزادى است كه بينايى خود را باز يابد، و به هم صنفان ديرينه خود از رنگها گزارش كند(تو گويى عارف بينايى خاص پيدا كرده كه ديگران فاقد آن هستند از اين جهت اگر او را تصديق نكنند، حق تكذيب ندارند).
آنگاه آقاى «براد» گام فراتر نهاده و مىگويد: بر صدق گزارش عارفان، دليل و گواه داريم و آن را با مثالى تبيين مىكند.
مهندسان در دانشگاهها دروسى دارند كه ما از صحت و عدم صحت آنها اطلاع نداريم اما اگر همين مهندسان در سايهى اين علوم سد، ويا پل ويا كشتى و هواپيما ساختند و غرضى از اغراض زندگى را برآوردند، آنرا گواه بر صحت گفتار آنان مىگيريم.
سخن در مورد پيامبران نيز چنين است، آنان يك رشته آرا و عقايدى را بيان مىكنند كه در زندگى كاملا مؤثر است مثلا همهى مردم به دنبال آرامش فكرى و روحى هستند و اين غرض در سايهى ايمان و اعتقاد به خدا به دست مىآيد از اين جا معلوم مىشود كه سخنان آنان غير واقعى نيست.
آنگاه براد پس از ذكر دو مطلب به صورت اشكال و جواب كه لزومى به ذكر آن نيست نتيجه مىگيرد: تصديق انبيا وعرفا امرى معقول و ادعاهاى آنان قابل قبول است.
او در تبيين موقعيت عارف نسبتبه ديگران با طرح سه مثال، بسيار موفق بود و عارف در پرتو داشتن چشم باطنبين چيزى را مىبيند كه افراد عادى آن را مشاهده نمىكنند ولى استدلال او بر صحت گفتار عارف بسيار سست و بىپايه است.
اولا: صحت نتيجه گواه بر صحت فرضيه نيست، ممكن است نتيجهاى بر هر دو نوع فرضيه مختلف مترتب گردد از اين جهت نمىتوانيم از صحت نتيجه به صحت فرضيه پى ببريم، مثلا تا چندى قبل منجمان شرقى طلوع و غروب آفتاب، خسوف و كسوف، و اول و آخر ماه را از روى هيئتبطليموسى تعيين كرده و نتيجه مىگرفتند، همچنانكه امروز همان نتايج را منجمان غربى از هيئت جديد مىگيرند.
با توجه به اين اصل، اخذ نتيجه از گفتار انبيا و عرفا از قبيل آرامش خاطر، گواه بر صدق گفتار آنان نمىباشد، چه بسا ممكن است اثر، نتيجه تلقين، و خود اعتقاد عقيده به خداى جهان باشد، و اما خود عقيده صحيح پا برجاست، هرگز نمىتوان بر آن صحه نهاد.
ثانيا: نتيجهاى كه از گفتار عارف مىگيريم با مشاهدهى آثار دروس دانشگاهى مانند كشتى و هواپيما كاملا فرق دارد، در صورت دوم آثار عملى، تجسم يافتهى علوم و دروسى است كه دانشجويان در دانشگاه مىخوانند. به تعبير ديگر، دانش ذهنى آنان، به صورت عينى در مىآيد، در حالى كه واقعيت در آثار
اعتقاد به خدا( مانند امنيت و آرامش) چنين نيست و هرگز «امنيت و آرامش روحى» صورتى مجسم از وجود خدا نيست.
تنها چيزى كه در مورد تجربه دينى مىتوان گفت اين است كه:
در طول تاريخ زندگى، انسانهاى بزرگوارى كه به صدق و صفا و اخلاص و پاكى معروف بودهاند از وجود خداى واحد، وجهان ماوراى طبيعت گزارش دادهاند، و تعداد آنان به اندازهاى است كه احتمال هر نوع توطئه بر دروغ و تاثر از خيال را نفى مىكند. اين انسانهاى وارسته خود را مبعوث خدا دانسته و مدعى راهنمايى بشر بودهاند، پشتسر آنان حكيمان و عارفانى بزرگ راه پيامبران را تاييد كرده و بر آن صحه نهادهاند. اين سيل گزارش در طول تاريخ اگر مفيد ايمان و يقين به صورت گزارش نباشد، بايد هيچ گزارشى، سودمند نيفتد.
1.بلوغ، از سرى چه مىدانيد، ص 118.
2. دين و روان، ترجمه مهدى قائنى.
3.دنيايى كه من مىبينم، آلبرت انيشتين،ص 6159. 4. همان، ص 53.
5. فريد وجدى، دايرة المعارف. 6. تاريخ تمدن:1/109.
7. «فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت اللهالتي فطرالناس عليها» .(روم/30); «و اذا غشيهم موج كالظللدعوا الله مخلصين له الدين» (لقمان/32).
8. خلاصهى نظريهى ويليام جيمز از دروس استاد محترم جناب آقاى ملكيان اخذ شده است هرچند كتاب ويليام جيمز به نام دين و روان ترجمه و منتشر شده است ولى به نظر آقاى ملكيان ناقص ومغلوط است.
9. گلشن راز، ص 10، ط 1333.
10.جان هاسپرز، فلسفه دين،72.
11. براهين اثبات وجود خدا، پل ادواردز، ترجمهى عليرضا جمالى نسب، محمد محمد رضايى، ص 162.
12و13 جان هاسپرز، فلسفهى دين، ص 7069.