اديان در قرآن

پدیدآورمحمدهادی معرفت

تاریخ انتشار1388/01/27

منبع مقاله

share 1430 بازدید
اديان در قرآن

آيت الله معرفت

آيت‏الله شيخ هادى معرفت در سال 1309 خورشيدى در كربلاى معلا، در خانواده‏اى روحانى به دنيا آمد . پدر ايشان شيخ على معرفت اصفهانى از خطباى نامى كربلا به شمار مى‏رفت . وى پس از فراگيرى دروس ابتدايى، در سن دوازده‏سالگى وارد حوزه علميه شد و پس از گذراندن مقدمات، سطوح عاليه را از محضر شيخ يوسف خراسانى و سيدحسن قزوينى (در كربلا) و آيات عظام سيدمحسن حكيم، سيدعلى فانى، شيخ حسين حلى، ميرزا باقر زنجانى و از همه بيشتر، حاج سيدابوالقاسم خوئى (در نجف اشرف) فراگرفت و با ورود امام خمينى به نجف اشرف، در درس ايشان حضورى مستمر يافت و در سال 1350 خورشيدى به حوزه علميه قم وارد شد .
ايشان علاوه بر تدريس و تحقيق در زمينه فقه و اصول، بخش عمده‏اى از هم خود را مصروف پژوهشهاى قرآنى ساخته است . مقالات و كتابهاى متعدد ايشان به ويژه سلسله مجلدات التمهيد فى علوم القرآن گواه توفيق ايشان در امر قرآن‏پژوهى است . با ايشان در زمينه «اديان در قرآن‏» به گفت‏وگو نشستيم، بحثى كه همچنان تاملات و تحقيقات بيشتر و عميقترى را مى‏طلبد .
بسم‏الله الرحمن الرحيم . از استاد بزرگوار حضرت آيت‏الله معرفت‏سپاسگزاريم كه اين فرصت را در اختيار ما قرار دادند . اولين سؤالى كه مطرح هست اين است كه چرا در قرآن به اديان خاصى اشاره شده و به اديانى كه قطعا در آن زمان، در مناطقى دورتر از شبه جزيره، حضورى بسيار قوى داشتند، اشاره نشده و در عين حال به بعضى از اديانى كه حتى در آن زمان هم، پيروان بسيار ناچيزى داشتند مثل صابئين يا مندائيه اشاره شده است؟
قبل از اينكه به پاسخ سؤالات شما بپردازم، از موضع شما و مجله شما و كارى كه انجام مى‏دهيد كمال تقدير را مى‏كنم; اولين بارى كه با اين مجله آشنا شدم خيلى مرا جلب كرد و احساس كردم كه افرادى كه در اين مجله مشغول كارند، افرادى پخته هستند و كارشان منشا دلسوزانه دارد . من تمام مقالات مجله را مى‏خوانم، چون هم قوى است و هم متين و هم واقعا بسيارى از مشكلات و سؤالاتى را كه مطرح است، پاسخگوست و من اميدم به اين مجله زياد است و تا آنجا كه خودم هم بتوانم حاضرم به سهم خود كمك فكرى كنم . درهرحال جاى خوشبختى بسيار است، چون درحوزه، الحمدلله جاى چنين مجله‏اى خالى بود و خداوند اين دوستان را توفيق داده، مدنظر ولى عصر قرار دهد .
اما راجع به سؤالى كه فرموديد اين سؤال يكى از اشكالاتى است كه مستشرقان هم طرح كرده‏اند و ما پاسخش را در جلد هفتم التمهيد داده‏ايم; مستشرقانى كه اين اشكال را مطرح مى‏كنند، مى‏خواهند محدوده تنگ اطلاعات صاحب قرآن را برسانند، چون آنها در هر حال، نظرشان اين است كه قرآن ساخته و پرداخته شخص پيغمبر اكرم است و جنبه وحيانى ندارد و يكى از ادله آنها همين است كه معلوماتش خيلى محدود است، البته اشكالات ديگرى هم كرده‏اند; مثلا گفته‏اند بعضى از معلومات پيامبر مطابق با واقع نيست و نمى‏تواند وحى باشد كه ما پاسخ همه اينها را داده‏ايم، حتى يك‏جا هم كه گفته‏اند كه قرآن اشتباه تاريخى داشته است، اثبات كرده‏ايم كه خودشان اشتباه تاريخى كرده‏اند، يعنى منابعى را براى اثبات اشتباه قرآن، مستند قرار داده‏اند، كه خود آنها در اشتباه هستند .
اما راجع به اين مسئله كه سؤال كرديد، بايد بگويم كه مخاطب قرآن عربها بوده است پس بايد به زبان آنها و مطابق با فهم آنها سخن بگويد: «و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه لعلهم يتذكرون‏» ، يعنى پيغمبر در هر منطقه‏اى كه مبعوث مى‏شود، بايد دقيقا از تمام عادات و رسوم و حتى سبكهاى زبانى و برخوردها و محاوره‏ها اطلاع داشته باشد، زيرا مى‏خواهد با آنها تفاهم كند، يعنى وظيفه هر پيغمبرى در درجه اول، تفاهم با همان محيطى است كه در آن، مبعوث شده است، چون اگر پيغمبر در محيط خودش نتواند مطالبش را تثبيت كند، ديگر قادر نيست تا آنها را براى ديگر اقوام عرضه كند; مردم منطقه خودش بايد گواه او باشند . اينكه مخالفان سعى دارند بگويند، ابوطالب، عبدالله، حمزه يا افراد ديگرى از فاميل نزديك پيغمبر تا آخر، كافر بودند، براى اين است كه بگويند كه در واقع، رسالتى در كار نبوده است، لذا ائمه عليهم‏السلام از روز اول اصرار داشتند كه نه، اينطور نيست، ابوطالب نه‏تنها كافر نبود، بلكه جزء اولين كسانى بود كه به پيغمبر ايمان آورد . اين مسئله هم از نظر جامعه‏شناسى، و هم از نظر روانشناسى، در تبليغ و دعوت، مؤثر است، پس بايد مردم سخنان او را بفهمند و هيچ ابهامى در سخنانش وجود نداشته باشد و لذا اينها قرآن را خوب مى‏فهميدند، چون به زبانشان و با اساليب كلامى خودشان بود و البته پيغمبر قرآن را، زيباتر و قويتر و متين‏تر از سطح ادبى آنها، مطرح كرد، اما از محدوده آنها بيرون نرفت .
وقتى كه پيغمبر صحبت مى‏كند، روشن است كه براى اثبات دعوت خودش، شواهد تاريخى مى‏آورد، يعنى از تاريخ امم، تاريخ اديان و انبياى سلف، شاهد مى‏آورد; شاهد در صورتى قابل قبول است كه مخاطب شاهد را بشناسد، يعنى اگر اسم يك امتى را برد بايد مخاطبان آن را بشناسند . اگر اسم پيغمبرى را برد، بايد آن پيغمبر را بشناسند . اينكه صرفا بگويد پيغمبرى درجايى‏كه نمى‏دانيم كجا هست، با امتش چنين برخوردى كرد، چه تاثيرى روى مردم دارد؟ حتى قصه عاد كه امروزه هنوز با ابهاماتى روبروست و يكى از اماكنى كه تا امروز هنوز كشف نشده محل همين قوم است، در زمان پيغمبر، معروف بود . درهمين احقاف، بين يمن وحضرموت، جاى آنها مشخص است، اما مردم آنجا ستيزه‏جو هستند و اجازه نمى‏دهند، هيچ‏كس در آنجا حفارى كند، حتى بعضى از تجار خود حضرموت، پولهاى هنگفتى صرف كردند وچيزهايى را هم بدست‏آوردند، ولى آنها مانع تكميل كارشدند . دراحقاف، شنهاى زيادى هست كه با يك‏وزش باد، همه‏چيزرا مى‏برد .
قرآن به‏گونه‏اى، مسئله عاد را با عرب مطرح كرده است كه گويا آنها آن را مى‏شناسند، مى‏گويد شما مى‏دانيد و ديده‏ايد . درباره قوم لوط نيز مى‏گويد، «تمرون عليهم مصبحين و بالليل‏» ; محل آنها در نزديكى اردن بوده است، اينها در سفر شام كه مى‏رفتند، صبحها از كنار آن عبور مى‏كردند و در وقت‏برگشتن همه‏چيز در معرض ديد آنها بوده است، يعنى عرب‏ها هيچ‏يك از اين چيزهايى را كه قرآن ارائه داده و به آن‏ها اشاره كرده است، مورد انكار قرار ندادند، درحالى كه قرآن خواسته است آنها را شاهد بگيرد .
قرآن مى‏گويد: «رسلا لم نقصصهم عليك‏» ، يعنى پيامبرانى بوده‏اند كه قرآن نامشان را نبرده، چون فايده‏اى در اين كار نبوده است، چون مخاطب آنها را نمى‏شناخت، بنا به فرض، اگر ما بخواهيم از پادشاهان ظالم كه بالاخره سرنگون شدند، شاهدى بياوريم، خب دو تا سه تا را ذكر مى‏كنيم، همين تعداد بس است . آيا بايد نام تمام پادشاهانى را كه در دنيا ظالم بودند و سرانجام سرنگون شدند بياوريم؟ عالمان بلاغت مى‏گويند رعايت نكردن كوچكترين نكته بلاغى كلام شما را از اعتبار و اثرگذارى ساقط مى‏كند، لذا ما براى استشهاد به اينكه، امتهايى بودند كه نافرمانى كردند و به عذاب دچار شدند و پيغمبرانى بودند كه موفق بودند، يا نبودند، همين‏كه چهار پنج مثال بياوريم، بس است . طبيعى است كه اين مثالها را از پيغمبرانى بياورد كه آنها مى‏شناسند; ديگر چه نيازى دارد كه بقيه را هم بگويد، پس اين نگفتن دليل آن نيست كه آنها را نمى‏شناخته يا معتبر نمى‏دانسته است، زيرا خودش تصريح مى‏كند كه ما بعضى را نگفتيم، چون نيازى به طرح آنها نبوده است و حتى اگر مى‏گفتيم كار بيهوده‏اى مى‏بود، چون اصلا نتيجه‏اى براى مخاطبان نداشت .
درست است چون در هدفش دخالت نداشته است .
اين فرموده جنابعالى نشان مى‏دهد كه قرآن در بيان مطالب، ملاحظاتى داشته است، اما علم پيامبر را به غير از آنچه در قرآن آمده است، نشان نمى‏دهد، علاوه بر اين، با توجه به اين‏كه اغلب كسانى كه مخاطب پيامبر بودند، عربها بودند، و اينكه اغلب عربها مشرك بودند يعنى حتى يهود و نصارا هم در اقليت قرار داشتند، حال، اين مشركان نسبت‏به آن امور اطلاع قابل ملاحظه‏اى كه احيانا در مقام محاجه با پيامبر به كار آيد نداشته‏اند، و ثانيا به نظر مى‏آيد، استشهادى كه در قرآن مى‏شود اصلا جنبه تاريخى يا احتجاجى ندارد; خداوند سخنى را فرموده و يك نتيجه اخلاقى يا اخروى را بر آن مترتب كرده است .
اساسا ما نمى‏خواهيم اثبات كنيم كه قرآن مى‏دانسته يا نمى‏دانسته است، چون اين نكته هيچ دخالتى در هدف قرآن ندارد; سخن در اين است كه آنها از اين نگفتن‏ها مى‏خواهند نتيجه بگيرند كه قرآن آنها را نمى‏دانسته است . ما مى‏گوييم، عدم ذكر موارد ديگر دليل آن نيست كه قرآن نمى‏دانسته است . به تعبير ديگر، عدم ذكر، بر عدم علم دلالت منطقى ندارد، البته اين‏كه صاحب قرآن مى‏دانسته يا نمى‏دانسته است، مطلب ديگرى است، كه از راه ديگرى آن را اثبات مى‏كنيم .
نكته ديگر آنكه نمى‏توان گفت‏خداوند يهوديها را مدنظر نداشته است . اساسا مشركان همين‏ها را دانشمند مى‏دانستند; ابن‏خلدون مى‏گويد علت اين‏كه اسرائيليات در تفسير و تاريخ، خيلى زياد به چشم مى‏خورد، اين است كه عرب جاهل بود; درست است كه با شرق و غرب تجارت مى‏كرد، يعنى در شرق، به طرف حضرموت، مى‏رفت . به هند نمى‏رفت، ولى كشتى و مال‏التجارة از هندوستان مى‏آمد و در خليج عدن، كالا را به عربها تحويل مى‏داد، چون منطقه جزيرة‏العرب براى غيرعرب ناامن بود و يك تاجر نمى‏توانست، با مال‏التجارة وارد اين منطقه شود . درميان عربها هم فقط قريش مى‏توانست اين‏كار را انجام دهد، چون كعبه در اختيارش بود . آنان به عنوان گروهى مقدس، محترم بودند وگرنه، ساير قبايل عرب هم از اين تجارت، به دور بودند ولذا اقتصاد در مكه پررونق بود . عربها در ساحل مديترانه كالا را به كشتى‏هاى اروپايى تحويل مى‏دادند . رحلة‏الشتاء و الصيف آنها همين بود . تماسشان با هنديها خيلى كم بود . همچنين اگر با روميها نيز تماس داشتند، در اين حد بود كه كالاهاى آنها را تخليه و با آنها دادوستد مى‏كردند و اصلا اطلاعى از فرهنگ آنها نداشتند .
لذا ابن‏خلدون مى‏گويد عربها احيانا اگر مى‏خواستند راجع به مسائل فلسفى از قبيل مبدا وجود، فلسفه وجود و ديگر معارف، چيزى بدانند، سراغ يهود مى‏رفتند، چون يهوديها از نظر عربها، دانشمند بودند و اينها خودشان را امى مى‏دانستند، يعنى مى‏گفتند ما ملتى بى‏سواد هستيم و با سواد همين يهوديها هستند . ابن‏خلدون مى‏گويد يهوديهايى كه در جزيره ساكن بودند سطح سواد و فرهنگشان از اين اعراب چندان هم بيشتر نبود; يك مقدارى از تاريخ انبياء را بلد بودند . يك چيزهايى را هم خودشان مى‏بافتند . اينها هم خيال مى‏كردند كه هرچه اينها مى‏گويند وحى منزل است . جلوى اين عادت در زمان پيغمبر گرفته شد، اما بعد از پيغمبر، باز راه آن باز شد ولذا اسرائيليات داخل حوزه اسلام شد . حرفهايى كه اسرائيليها براى عربها گفته‏اند مستند تاريخى كتابى ندارد . پس معلوم مى‏شود اينكه عربها جاهل بودند، امرى مسلم است . حال، در چنين وضعيتى اگر قرآن از بودا سخن بگويد نه خودشان آن را مى‏فهميدند و نه مرجعى داشتند كه از او بپرسند كه بودا كيست؟ وقتى از موسى سخن مى‏گويد، مرجعشان يهود است ولذا راجع به اين كه آيا پيغمبر مى‏تواند بشر باشد يا نه، به آنها رجوع مى‏كردند . خدا مى‏فرمايد: «وماارسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم‏» ، يعنى پيامبران انسان بودند . «فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون بالبينات والزبر» ، يعنى اگر نمى‏دانيد برويد از آنها بپرسيد كه پيغمبران سلف چه بودند; آنها تا آنقدر جاهل بودند كه نمى‏دانستند كه بشر ممكن است پيغمبر بشود، آن وقت اينها از يهوديها مى‏پرسيدند كه آيا پيغمبر شما بشر بود؟ آنها مى‏گفتند، آرى، عربها تازه باورشان مى‏شد . ببينيد يك امتى كه اين قدر در جهل فرورفته است، حالا قرآن بيايد از چيزهاى براى آنها صحبت كند كه آنها اصلا راهى براى درك صحت و سقم آن ندارند . گاهى مى‏گوييم قرآن دلايل اعجاز زيادى ندارد، پس به‏جاست كه از اين‏گونه خبرها بدهد، تا اعجاز خود را نشان دهد . اين است كه قرآن مسائلى را مطرح بكند كه فقط لقلقه زبان باشد و در آن مقطع، هيچ اثر بالفعلى نداشته باشد، حال آنكه براى اثبات اعجاز قرآن به اندازه كافى در آن، براى آينده‏ها، اشارات علمى كافى‏اى وجود دارد . تازه آن كسى كه بخواهد خدشه بكند، باز مى‏گويد پيغمبر در آن كشتيها نام بودا را از هنديها شنيده و در قرآن آورده است .
نكته‏اى كه فرموديد نسبت‏به كسانى كه در جزيرة‏العرب، مخاطب پيامبر بودند مى‏تواند نكته بلاغى خوبى باشد، ولى سخن در اين است كه اين دين، دين خاتم است و مى‏خواهد نه‏فقط براى افراد و اقوام هم‏عصر قوم عرب، بلكه براى اعصار آينده هم پيام داشته باشد .
ببينيد اسلام مشعلى را روشن كرد و به دست عربها داد و گفت: «كذلك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء على الناس‏» ، از وصايا و تاكيدهايى كه پيغمبر در اواخر عمر داشت، همين بود كه در جزيرة‏العرب نبايد هيچ غيرمسلمانى باشد; در اين جزيره، همه بايد مسلمان باشند، چون اين مشعل هدايت‏بايد از اينجا به دنيا پرتو بيندازد . سعى پيغمبر اين بود كه ساكنان جزيرة‏العرب همه دين اسلام را بپذيرند; وقتى اين دين را پذيرفتند، آن وقت، براى هدايت كل جوامع، مشعل‏دار آن مى‏شوند . سنت پيغمبر اكرم اين بود كه اين اتفاق در جزيره بيفتد، آن‏وقت اينها مى‏توانند اين رسالت را براى همه جهانيان روشن كنند، البته روشن كردن آن براى جهانيان شيوه‏هاى متفاوتى را مى‏طلبد . آيا شما انتظار داريد، خدا با ايرانى‏ها همان‏طور كه با عربها مواجه شده است، مواجه شود؟ قرآن مى‏گويد: «ولو نزلناه على بعض الاعجمين فقراه عليهم ما كانوا به مؤمنين‏» [شعراء: 9- 198 ] و در يك آيه ديگرى مى‏فرمايد: «فان يكفر بها هولاء فقد وكلنا بها قوما ليسوا بها بكافرين‏» [انعام: 89]، يعنى ملتهايى هستند كه بى‏درنگ، ايمان مى‏آورند، يعنى پيغمبر اسلام امتهايى را در نظر داشت كه بى‏درنگ، ايمان مى‏آورند . وقتى اين آيه نازل شد، حضرت رسول دستش را روى شانه حضرت سلمان گذاشت و فرمود «هذا و قومه‏» ، يعنى قرآن افتخار مى‏كند به امتهايى كه در مقابل دعوت اسلامى سرسخت نيستند و وقتى حق را مى‏شنوند، ايمان مى‏آورند . لذا شما انتظار نداشته باشيد، اسلوبى را كه قرآن بدان با عربها مواجه شد، در مواجهه با ساير امم هم، همان را پى بگيرد .
امروزه نيز مردمان متمدن و فهميده‏اى كه در اروپا و آمريكا و جاهاى ديگر هستند، ايمان آوردنشان متوقف بر اين‏گونه امور جزئى‏اى كه اسلام در برابر عربها مطرح كرد نيست، آنها وقتى حقيقت را آشكارا برايشان بگوييد مى‏پذيرد، حتى نياز به استدلال هم ندارد، چون فطرتشان بيدار است . اين نكته را براى تكميل بحث عرض كنم كه يكى از دلايل تاخير ظهور حضرت حجت هم همين است، چون حضرت حجت وقتى مى‏آيد، حق را آشكار مى‏كند و حق را آشكارا مى‏گويد، پس بايد رشد فكرى بشريت‏به اندازه‏اى بالا رفته باشد كه حق را به مجرد ديدن و شنيدن، پذيرا باشد .
همين الان ببينيد كه اسلام چه‏طور در ميان ملتها پيش مى‏رود و با كدام منطق و استدلال پيش مى‏رود . شما با كدام منطق براى مردم، حقانيت اسلام را اثبات مى‏كنيد؟ همين‏كه اينها مى‏شنوند كه اسلام يك چيزهايى را مى‏گويد كه فطرت مى‏پذيرد، و انسانيت در پى آنهاست‏بدان مى‏گروند، مثل حضرت سلمان كه گمشده‏اش را دنبال كرد تا پيدا كرد . وقتى حضرت سلمان گمشده‏اش را پيدا كرد، ديگر دليل خاصى لازم نداشت . ما اين بحث را در جاى خودش در جلد چهارم التمهيد مطرح كرده‏ايم، كه اعجاز يك وسيله دفاعى است، نه وسيله‏اى تبليغى: «الاعجاز ضرورة دفاعية وليست ضرورة دعائيه‏» ، يعنى هيچ‏وقت پيامبر معجزه را براى دعوت و تبليغ و اثرگذارى، مطرح نكرد . اعجاز گاهى به كار مى‏آيد . همانگونه كه شمشير موقعى به‏كار مى‏رود كه موانعى پيش مى‏آيد، اعجاز هم موقعى پيش مى‏رود كه شبهاتى پيش بيايد وگرنه، پيغمبر در آن سه سالى كه دعوتش سرى بود، نه قرآنى داشت و نه اعجاز ديگرى . با اين همه، جوانهاى قريش و عرب و خيلى از فرهيختگان اثر گذاشت و بعد از سه سال، دعوت را علنى كرد و بعد كه عربها در پى شبهه كردن برآمدند، آن وقت، مسئله اعجاز قرآن مطرح شد; اعجاز براى اصل تبليغ نيست، بلكه براى شكستن حصارى است كه به عنوان شبهات در پيرامون دعوت ايجاد مى‏شود .
آيا اهل كتاب يك اصطلاح توقيفى است‏يا ناظر به يك واقعيت است، به اين معنا كه اگر از نظر علمى و تاريخى ثابت‏شد كه مثلا بودائيان هم كتاب داشته‏اند، آيا مى‏توان آنها را هم از اهل كتاب شمرد، هرچند اشاره‏اى به نام آنها در قرآن نشده است؟
زرتشتيها و هندوها همه اهل كتابند . به پيغمبر گفته شد، چرا از مجوسيها جزيه گرفتى، با اينكه اينها مثل ما مشرك هستند؟ حضرت فرمود، نه، اينها اهل كتاب هستند . فقه ما اين مسئله را مسلم گرفته است كه مجوس اهل كتابند . در ميان علماى اهل سنت، در اين زمينه، اختلاف است، ولى باز در نظر اهل فقهاى اهل سنت هم، راجح اين است كه مجوس اهل كتابند، پس اين مسئله اهل‏كتاب بودن مسئله‏اى است كه هميشه مطرح است و اساسا مسئله فراتر از اين است و فرقى كه بعضى مى‏خواهند بين اهل كتاب و غيراهل كتاب بگذارند از اساس، منتفى است . اينكه بعضى مى‏گويند اهل كتاب پاكند و غير اهل كتاب ناپاكند، نظر درستى نيست . اصلا هيچ‏كس به دليل كفر، نجس نيست، حتى مرتد هم نجس نيست . يك وقتى اين حرفها مطرح بود . الآن ديگر اين مسئله براى همه روشن شده است، لذا اصلا تقسيم به كتابى بودن و كتابى نبودن، فايده چندانى ندارد . اين امر فقط در جزيه گرفتن مؤثر است و در امر طهارت فرقى نمى‏كند . جزيه هم مسئله‏اى است، از قبيل حكم حكومتى كه براى خودش داستان جدايى دارد . ما الان از اهل كتابى كه در كشورمان هستند جزيه نمى‏گيريم و اصلا طرح اين مسئله در جهان امروز ممكن نيست . اين مطلب دو روايت صحيحه هم به نقل از امام صادق (ع) دارد كه ديه كسانى كه پيامبر به آنها ذمه داد، با مسلمانان برابر است، يعنى يهوديها و مسيحيهايى كه در ذمه اسلام قرار گرفتند، ديه‏شان با مسلمانان برابر است . راوى به امام صادق عرض مى‏كند خوب اين يهوديها و مسيحيهاى زمان ما چه‏طور؟ حضرت فرمودند اينها هم همين حكم را دارند; پيامبر به همه يهوديها و مسيحيها ذمه داده است .
جزيه نوعى ماليات است كه به ولى امر هر زمانى مربوط مى‏شود . يهوديها و مسيحيها از خيلى از مالياتهايى كه مسلمانها وضع مى‏كردند، معاف بودند و در مقابل آن، جزيه مى‏دادند، اما مثلا در كشور ما اينها همه گونه ماليات مى‏دهند، پس ديگر جزيه معنى ندارد; تعيين جزيه و مقدار آن بر عهده ولى امر و از قبيل احكام حكومتى است . يعنى وابسته به نظر ولى امر هر زمان و نوعى خراج و ماليات است، چون اينها از همه حقوق يك فرد مسلمان برخوردار هستند، پس بايد در مقابل، يك مالياتى را بپردازند و الان كه از همه در كشور ما به طور مساوى، ماليات گرفته مى‏شود، پس جا ندارد كه ما امروزه از آنها جزيه بگيريم . حكم مساله همين است و اينگونه نيست كه صرفا براى رهايى از فشار جهانى، جزيه نگيريم .
موضع قرآن نسبت‏به ديگر كتاب‏هاى آسمانى چيست; تحريف يا تاييد؟
ما در التمهيد براى تحريف، هفت معنا طرح كرده‏ايم; يكى از انواع تحريف، تحريف معنوى است، يعنى تفسير الكلام على غيروجهه و لذا در قرآن هم تحريف معنوى صورت گرفته است . «كم من آية فسروها على غيروجهها» اين همه تفسير برعكس همه تحريف معنوى است . آنچه را كه قرآن نسبت‏به كتب سلف مى‏گويد: تحريف معنوى است، اما تحريف لفظى اين است كه يك كلمه را از اصل متن بردارند و كلمه ديگرى را جايش بگذارند; يا حذف يا اضافه يا حتى جابه‏جا كنند: تحريف موضعى، تحريف به زياده و تحريف به نقص . اينها همه تحريف لفظى است، مثلا در قرائت ابن‏مسعود، كالعهن المنفوش به «كالصوف المنفوش‏» تبديل شده است . اين را تحريف لفظى مى‏گويند .
قرآن در مورد كتب سلف، متعرض اينگونه تحريف نشده است . اصلا همه مفسران تحريف را معنا نگرفته‏اند «ويحرفون الكلم من بعد مواضعه‏» ، «ويحرفون الكلم عن مواضعه‏» ، تحريف را به زيبايى گفته است كه لفظ يك بسترى دارد كه همان معنا است، چون لفظ وضع على المعنى مثلا كلمه ماء روى مفهوم جسم سيال، وضع شده است . لفظ ركب على المعنى; معنى مركوب و لفظ راكب است و تحريف معنوى اين است كه لفظ سر جايش است، اما معنا و مركوب را عوض مى‏كنند «يحرفون الكلم عن مواضعه‏» يعنى سخن را از آن جايى كه وضع شده است، به كنارى مى‏زنند، يعنى معناى ديگرى برايش مى‏كنند . «من بعد مواضعه‏» ، يعنى اين كلمه وضع شده براى اين معنى را برمى‏دارند و به جاى آن، يك معنى ديگرى مى‏گذارند . اينها را همه مفسران مورد تصريح قرار داده‏اند; مخصوصا زمخشرى .
اما از نگاه بيرونى، تحريفى كه در عهدين شده، در ترجمه‏هاست . بنده خيلى سعى كردم كه تمام كتبى كه در رد كتب سلف نوشته شده است - چه از سنى و چه از شيعه - را ببينم، همه آنها همواره مى‏گويند كه فلان كلمه را اهل‏كتاب اين‏گونه معنى كرده‏اند، در صورتى كه معنايش اين نيست . اين تحريف هنوز هم ادامه دارد، مثلا در نسخه‏اى از كتاب مقدس كه در اختيار من است و 200 سال پيش چاپ شده است، تفاوتهايى با كتابى كه امسال در همان لندن چاپ كردند، وجود دارد; در چاپ قديم نوشته است كه خداوند از عرش پايين آمد و «جعل يتمشى‏» ، يعنى روى ابرها قدم زد . در چاپ جديد «يتمشى‏» را به «يتجلى‏» تبديل كردند، چون ديگر امروزه نمى‏پذيرند كه خدا راه مى‏رود . اين يعنى تحريف معنوى در چاپهاى جديد، معانى را برحسب زمان، نو مى‏كنند، اما آيا در آن نسخه اصلى كه به زبان يونانى بوده است، آيا كسى دست‏برده است؟ تا به حال هيچ‏كس اين ادعا را نكرده است، چه برسد به اثبات آن .
يكى از علل اين‏كه توانستند، در ترجمه تورات و انجيل، دست‏ببرند، ولى در قرآن چنين نشد، اين است كه كتب سلف انحصارى بود; مثلا در مورد كتاب اوستا، در تمام امپراطورى پهناور ايران، فقط 25 موبد و براين اساس، فقط 25 نسخه از اوستا وجود داشت، لذا با يك حمله اسكندر همه آنها از بين رفت . پيغمبر اسلام متوجه اين نكته بود ولذا از روز اول كه قرآن نازل مى‏شد، حتى اگر يك سوره كوچكى نازل مى‏شد، همه را تكثير و پخش مى‏كرد . اين‏كار بعد از پيغمبر با كمال جديت، ادامه يافت، يعنى همانطور كه اسلام پيشرفت مى‏كرد، نسخ قرآن، در جهان پخش مى‏شد، لذا از دسترس تحريف مصون ماند . قرآن از روز اول در انحصار هيچ فرقه‏اى نبود تا بخواهند در آن، تحريف بكنند . سيدمرتضى مى‏گويد مثلا اين كتاب مغنى اللبيب را هيچ‏كس نمى‏تواند، تحريف كند، چون در دسترس همه است .
احبار يهودى هيچ‏گاه تورات را به مردم نشان نمى‏دادند يعنى يك يهودى معمولى از اول تا آخر عمرش نمى‏توانست تورات را ببيند . همانطور كه برخى از منبريهاى ما ترجمه حديث را روى منبر مى‏خوانند و شرايط به گونه‏اى نيست كه اصول كافى را ديث‏بخوانند، يهوديها هم همين‏كار را مى‏كردند و آن‏طور كه خودشان دلشان مى‏خواست، مى‏نوشتند و مى‏گفتند . قرآن مى‏فرمايد: «فويل للذين يكتبون الكتاب بايديهم ثم يقولون هذا من عندالله‏» ، يعنى واى بر كسانى كه كتاب را به دست‏خود مى‏نويسند، سپس مى‏گويند، اين نوشته از خداست . بعد مى‏گويد «قل فاتوا بالتوراة فاتلوها ان كنتم صادقين‏» ، يعنى چرا خود تورات را نمى‏آوريد، بخوانيد . اين نشان مى‏دهد كه قرآن روى اصل تورات، حساس است و مى‏گويد خود تورات را بياوريد . اگر در آن تورات اصلى كه پيش همان احبار خاص بود، به نفع خودشان دست‏برده بودند، آن را مى‏آوردند و مى‏خواندند، پس كسى نمى‏تواند، ادعا كند كه در آن تورات اصلى، يعنى آن الواحى كه از جانب خدا بر حضرت موسى نازل شد و ده تا بود و هفت تاى آن الان در تورات فعلى هست، كسى دست‏برده است . اين گفته دليل مى‏خواهد . قرآن تنها از تحريف معنوى سخن گفته است .
اين را هم بايد توجه داشته باشيم كه حضرت عيسى كتابى به نام انجيل نداشته است . انجيل كلمه‏اى يونانى و به معناى بشارت است، يعنى بشارتهاى حضرت عيسى (ع) و تعاليمى كه مردم را از حالت‏ياس بيرون مى‏آورد چون يهوديها مردم را مايوس مى‏كردند، حضرت مسيح آمد تا به مردم نويد دهد و آنها را نسبت‏به آينده، خوش‏بين كند و به زندگى آنها نشاطى بدهد . آن تعاليم را شاگردها نوشتند، نه اين‏كه حضرت عيسى يك كتابى آورده باشد . در آيه «و آتانى الكتاب‏» ، كتاب به معناى شريعت است . «ويعلمهم الكتاب والحكمة‏» يعنى شريعت و سخنان حكيمانه به آنها مى‏آموخت . كتاب يعنى شريعت و حكمت هم يعنى بينش; آن دانش است و اين بينش، يعنى پيغمبر دو كار مى‏كند; تعليم دانش شريعت و بينش شريعت . اين اناجيل به قلم شاگردهاى اوست . اين سخن را كه مثلا حضرت مسيح چيزى فرموده است و ديگران آن را عوض كرده‏اند، نه كسى ادعا كرده و نه كسى اثبات كرده است . هر اتفاقى بوده، در ترجمه‏ها صورت گرفته است مثلا پاركليت را به معناى مسلى گرفته‏اند، حال آن‏كه پاركليت‏يعنى كثيرالمحمدة كه بر احمد منطبق مى‏شود . الان شما ببينيد قرآن از زبور يعنى همين مزامير داوود نقل مى‏كند، كه «ولقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكر ان الارض يرثها عبادى الصالحون‏» . عين اين مطلب، بدون كم و كاست در مزامير هست، لذا من قبول ندارم كه كسى اينها را تحريف كرده باشد . بله، حاجى‏نورى گفته است، چون دركتب سلف تحريف‏شده است، پس دراسلام هم بايد تحريف شده باشد ما هم درصغرى وهم كبرى، با مناقشه كرده‏ايم . اين است كه شما بايد اثبات كنيد كه در كتب عهدين تحريف لفظى صورت گرفته است . دلايل و شواهد فراوانى هست كه تحريفى صورت نگرفته است و اساسا اين تورات نوشته دست مردم است و همه‏اش از آسمان نيامده است . اين تورات يعنى الواح حضرت موسى كه 7 تاى آن دراين تورات هست . تورات كتاب تاريخ است مثل سيره ابن‏هشام .
حتى به وفات حضرت موسى، هم اشاره دارد .
بله، سال به سال همه‏چيز را ثبت كرده‏اند . اين مطالب تاريخى ربطى به تورات ندارد . تورات مثل سيره ابن‏هشام است كه مى‏گويد، در فلان‏جا اين آيه نازل شد . اگر بگوييم، تورات فعلى تورات اصلى است، مثل آن است كه بگوييم، سيره ابن‏هشام هم همان قرآن است . سيره ابن‏هشام قرآن نيست، اما مشتمل برقرآن است . عهد قديم هم مشتمل برتورات است . قرآن هم كه به تورات اشاره مى‏كند، به همان گفته‏هاى حضرت موسى نظر دارد .
شما خطبه‏هاى حضرت موسى را در تورات بخوانيد و ببينيد كه چقدر تكان‏دهنده و قوى است . در تاريخ يهوديت و تدوين تورات وقفه‏اى هفتاد ساله وجود دارد كه تكيه اينها در اين مدت فقط به محفوظاتشان است، پس از اين مدت، بنا به محفوظات خودشان، از نو، تورات را تدوين كردند . يك چيزى كه بخواهد سينه به سينه نقل شود، در آن، خدشه وارد مى‏شود . در اسلام هم كه مى‏گويند كتابت‏حديث صد سال عقب افتاد، اگر ظاهر آن را بگيريم، خيلى به اسلام صدمه مى‏خورد . چطور مى‏تواند، بخارى احاديث پيغمبر را پس از يك قرن متاركه و بنا به نقلهاى سينه به سينه به درستى نقل كند لذا براى دست‏يافتن به اصل احاديث دو راه وجود داشته است، يكى اينكه عده‏اى على‏رغم منع شديد خليفه اول و دوم احاديث را مى‏نوشتند; يكى عبدالله بن عمروعاص است و ديگرى خود ابوهريره است كه احاديث را مى‏نوشته است و اين نوشته‏ها دست‏به دست مبادله مى‏شده‏اند، و ديگر اينكه به حضرت باقر (ع) و صادق (ع) مراجعه مى‏كردند و احاديث پيغمبر را از ايشان مى‏شنيدند ولذا احاديثى كه به اصول احكام مربوط است، همانى است كه در كتب شيعه هم وجود دارد .
بحث ديگر اين است كه چگونه مى‏توان ميان مصدق بودن قرآن نسبت‏به عهدين با مهيمن بودن آن جمع كرد . اگر ما مهيمن بودن را به‏گونه‏اى تصوير كنيم كه لازمه‏اش اعمال تغيير و تصرفى در متن مهيمن‏عليه باشد، در آن‏صورت، آيا مصدق بودن دچار اشكال نمى‏شود؟
اين مسئله به نسخ شرايع مربوط مى‏شود، بايد ديد كه نسخ شرايع يعنى چه؟ آيا معنى نسخ شرايع اين است كه شريعت لاحق شريعت قبلى را به طور كلى برمى‏چيند و آن را از نو بنا مى‏كند، يا اصلا نسخ شرايع به اين معنا نيست؟ طبق آيين اسلام به ويژه مكتب تشيع، مقصود از نسخ شرايع، اين است كه اين شرايع در امتداد يكديگرند، يعنى از يك‏جايى شروع شده‏اند و گام‏گام پيش رفته‏اند تا به تكامل رسيده‏اند، البته تمام شرايع الهى بر يك پايه‏هايى استوارند كه هرگز تغيير نمى‏پذيرند . آيه «ان الدين عندالله الاسلام‏» به همين مطلب اشاره دارد، يعنى پايه‏هاى اسلام پايه‏هاى تمام شرايع الهى نيز است . دينى را كه حضرت آدم و حضرت ابراهيم آورد، همان اسلام بود . موسى (ع) و عيسى (ع) همگى از اسلام دم مى‏زدند . پس اينكه برخى مى‏پندارند كه «ان الدين عندالله الاسلام‏» ، يعنى دين‏هاى سابق باطل هستند و دينى كه فعلا پذيرفته شده، فقط اسلام است، درست نيست; اين آيه مى‏خواهد بگويد كه تمام اديان الهى در حقيقت، يك دين هستند و آن دين اسلام است كه الان به طور خيلى آشكارى تجلى كرده است . اين بدان معنا نيست كه آن اديان الهى ناديده گرفته شده‏اند . لذا قرآن راجع به حضرت ابراهيم مى‏گويد: «ملة ابيكم ابراهيم‏» يا «هو سماكم المسلمين‏» . اسلام همان دينى است كه ابراهيم، به عنوان ابوالانبياء عرضه كرد . پس ما بر اين باور هستيم كه همه اديان الهى حق را مى‏گويند و از لحاظ اصول و پايه، هيچ تفاوتى با هم ندارند، يعنى در مسئله توحيد و معارف به طور كلى، و در مورد رابطه انبياء با خدا، و رابطه آنها با بشر و اينكه چرا بشر به دين نياز دارد و اين‏كه عبادت يكى از اركان شريعت و طاعت است، هيچ‏گونه تفاوت و تغييرى در كار نيست . آيه «ما ننسخ من آية او ننسها نات بخير منها او مثلها» [بقره، 136 . ] اشاره به همين نكته است . در بعضى از شرايع، به خاطر شرايطى خاص بعضى از امور حرام شد، مثل شحوم كه بر بنى‏اسرائيل حرام شد - آن هم چون «حرم اسرائيل على نفسها» ، يعنى از اول، حرام نبود و روى حسابهايى، يعقوب آن را بر خودش حرام كرد . - خود حضرت عيسى هم مى‏فرمايد كه من نيامده‏ام تا دين حضرت موسى را ابطال كنم ولذا همين الان كتاب مسيحيها در شرايع و احكامشان، همين تورات است، يعنى به تورات عمل مى‏كنند، چون عيسى چيز جديدى در اين زمينه براى آنها نياورده است، معناى «او ننسها» اين است كه بعضى از مسايل زمان، كم‏كم از يادها مى‏رود، پس دين لاحق مى‏آيد و آنها را باز احيا مى‏كند، لذا ما همه اديان را يك دين مى‏دانيم .
اگر شما همه اديان را بر حق مى‏دانيد، پس اصرار به اين‏كه امروزه بايد مسلمان بود، براى چيست؟ كسى كه مثلا يهودى است، تابع شرايع حضرت موسى است و تعاليم حضرت موسى هم كه با شريعت پيغمبر اسلام، از نظر اصول و پايه، هيچ فرقى ندارد . پس چرا بايد مسلمان شود .
اين مطلب درستى است . ما هم در اين شكى نداريم حق در همه اديان هست و به طور نسبى در همه آيينها وجود دارد، اما دو مطلب را بايد از هم تفكيك كرد: يك وقت اين است كه ما مى‏گوييم، تمام شرايع بر حقند . اين سخن درستى است، اما يك وقت مى‏گوييم، پيروان اين شرايع آن حق را يافته‏اند كه اين مطلب ديگرى است . عقيده من اين است كه حتى بت‏پرست، بودايى، زرتشتى، چه برسد به يهودى و مسيحى، همه به نحوى از خدا دم مى‏زنند «ولئن سالتهم من خلق السموات والارض ليقولن الله‏» [لقمان، 25]، «و قالوا ما نعبدهم الا ليقربونا الى الله زلفى‏» [زمر، 3]، تمام بشريت از روز اول، تاكنون، هميشه در پى يك چيز بوده‏اند . همه در پى حقيقت‏بوده‏اند . همه حقيقت‏جو هستند . گمشده آنها حق است، پس يهودى، مسيحى، بودايى، زرتشتى، حتى بت‏پرست‏حق را هدف گرفته، رو به آن حركت مى‏كنند . اگر تكثرگرايى به اين باشد سخن درستى است، اما اشكال كار در اين‏جاست كه آيا همه آنها حق را يافته‏اند و آن چيزى را كه دنبال مى‏كرده‏اند، پيدا كرده‏اند .
در اين‏جا، پيغمبر اسلام مى‏آيد و آن حق را نشان مى‏دهد و مى‏گويد من اين‏گونه تشبيه مى‏كنم كه‏گويا تمام اين ملل در يك وادى وسيعى قرار گرفته‏اند و همه به دنبال ساحل نجاتند . منتها، هر كدام از يك راهى مى‏روند . همه دنبال آن حق مطلوب‏شان هستند . حقيقت‏يكى بيشتر نيست و همه دنبال آن هستند . پيغمبر اسلام به همه اينها مى‏گويد، «قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى‏» [آل‏عمران، 31]، يعنى شما كجا مى‏رويد؟ دنبال چه كسى مى‏رويد؟ اگر دنبال حقيقت هستيد، پس دنبال من بياييد . من شما را به آن مقصد مى‏رسانم .
اسلام مى‏گويد آن حقيقتى را كه موسى معرفى كرد، آن حقيقتى را كه عيسى معرفى كرد، آن حقيقتى را كه ابراهيم، موسى، نوح و همه معرفى كردند، من نشانتان مى‏دهم و شما را به آن مى‏رسانم . اين يك سخن منطقى‏اى است . لذا ما اديان و ملل را به اين عنوان كه شما دنبال حق نيستيد، تخطئه نمى‏كنيم . نه، مى‏گوييم داريد، راه را اشتباه مى‏رويد . راه صحيح در اين دين است . از اين روست كه اسلام مصدق است . از اصول عقايد هر مسلمانى، اين است كه همه انبياء و همه شرايع را قبول دارد . ما هيچ پيغمبرى را تكذيب نمى‏كنيم، حتى نمى‏خواهيم بگوييم، بت‏پرست‏حق‏جو نيست . خير، او راهش را گم كرده است . مصدق بودن، يعنى قرآن همانى را مى‏گويد كه تورات مى‏گفت . يعنى به مسيحى‏ها و يهودى‏ها مى‏گويد، «ما كنت‏بدعا من الرسل‏» . من در اينجا بدعتى نياورده‏ام، من همان را مى‏گويم كه ابراهيم، عيسى و موسى مى‏گفتند، اما مهيمن به اين معناست كه الان رهبر، زعيم و آن كسى كه مى‏تواند شما را به ساحل نجات برساند، پيامبر اسلام است، پس در عين حال كه ما مصدقيم، مهيمن هم هستيم . يعنى الان به يقين، يهودى مؤمن به موسى و مسيحى مؤمن به عيسى در پى حقيقت هستند و مى‏خواهند ببينند موسى يا عيسى چه گفته است . كتاب مهيمن مى‏گويد گفته‏هاى آنها را من بازگو مى‏كنم; «قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى‏» . اين آيه شعار اسلام است . ما كسى را تخطئه نمى‏كنيم . همه را تصديق مى‏كنيم و كسى را بر باطل نمى‏دانيم . اصلا بحث‏حق و باطل مطرح نيست . همه حقند، اما مهم يافتن حق است . لذا هم مصدق بودن صحيح است و هم مهيمن بودن . اينها با هم ديگر در ارتباط هستند و هيچگونه تقابل و تضادى ميان آنها نيست .
بحث اين نيست كه متدينان چه مقدار به حق، دست‏يافته‏اند . سخن در اين است كه در كتابهاى مقدس آنها و در دعاوى دينى آنها حرفهاى حقى يافت مى‏شود، يعنى حق تنها در دين ما جلوه و ظهور پيدا نكرده و در اديان ديگر هم جلوه و ظهور پيدا كرده است . آيا مى‏توان به اين مطلب، ملتزم شد؟
بله، ما هم حرفمان همين است . همين الان همين توراتى كه در اختيار ماست، حاوى بسيارى از خطبه‏هاى حضرت موسى است . يا همين آيين زرتشت مى‏گويد: انديشه پاك، گفتار پاك و كردار پاك; اين همان اصول اسلام است . اسلام دين پاكى است . كسى منكر اين آموزه‏ها نيست . ما به زرتشتى مى‏گوييم تو كه در پى اين اصول هستى، بدان‏كه اين نوشته‏ها و چيزهايى كه شما داريد شما را به آن هدفتان نمى‏رساند . اسلام به شما مى‏گويد كه انديشه پاك چيست . مرز پاكى را پيامبر اسلام به شما نشان مى‏دهد . پس اين‏كه در همه اديان مقدار زيادى از حق و حقيقت هست، سخن تازه‏اى نيست، اما بحث در اين است كه آيا اين مقدار قيقت‏براى ما كافى است؟ يعنى اگر يك يهودى فقط به آنچه در تورات كنونى وجود دارد، عمل كند، آيا رستگار شده است و مى‏تواند به ساحل نجات برسد؟ پيغمبر اسلام مى‏گويد نه . من مى‏آيم و براى شما شارح گفته‏هاى موسى مى‏شوم . ما در مقابل اديان جبهه نمى‏گيريم . ما خودمان را مفسر، مبين و دلسوز ديگر اديان مى‏دانيم . شاهدمان هم اين است كه همين مطالبى كه مثلا در تورات آمده است، عينا در قرآن هم مطرح است، اما با تبيين بهتر و بيشتر .

مقالات مشابه

آخرت گرايي در اديان بزرگ

نام نویسندهحبیب کاظم خانی

مجوس در قرآن و روايات

نام نویسندهطاهره عظیم‌زاده